یه داستان همیشه برام جالب بوده که یه پادشاه به وزیرش میگه یه انگشتر میخوام که حالمو ثابت نگه داره جمله ای روش حک بشه که وقتی خوشحالم ناراحتم کنه وقتی ناراحتم خوشحالم کنه و وزیرش میگه “این نیز بگذرد”.
شاید یکی از بهترین نعمت هایی که انسان داره گذشت زمانه همه چیز میگذره و فراموش میشه ارزو هایی که داشتی ادمایی که میشناختی روزایی که ناراحت بودی روزایی که خوشحال بودی ولی انگار بعضی چیز ها از یاد نمیرن ته و گوشه ذهنت هستن و بعضی شبا اعلام حضور میکنن که ماهم هستیم و نمیذارن که “این نیز بگذرد” انگار قراره تا ابد همون گوشه بمونن وقتیایی که یه بو خاص یه کتاب خاص یه چیز اشنا میبینی و کل خاطراتت از جلوی چشمات رد میشه و نمیدونی دل تنگ باشی یا خوشحال که تموم شده.
ارزوها جالب ترینن نگاه گذشته میکنی میبینی چه ارزو هایی داشتی چه چیزهایی که میخواستی و چه چیز هایی که میخوای بعضی وقتا هم باز یکی اون گوشه و ته ذهنت میگه منو ببین یادته منو میخواستی؟ چی شد؟ چرا نشد؟ و باخودت میگی شاید تلاشم کافی نبوده؟ شاید حقم همین بوده؟ شاید ما نباید ارزوی بزرگ داشته باشیم ولی خب بدون ارزو هامون کی هستیم؟ من خودم معتقدم ادما رو با ارزو ها و اهدافشون باید قضاوت کرد. کسایی که بزرگ ارزو میکنن و بزرگ میخوان همیشه جالبن حتی اگه به ارزوهاشون نرسن خیلی چیزا برای گفتن دارن.
وقتی فکر میکنم که قبلا ها چه ارزوهایی داشتم باعث میشه دلم بگیره که ارزوهایی که اون موقع داشتم چرا با الان یکی نیست؟ چرا اهدافم فرق کرده؟ کدومشون بهتر بوده؟ نکنه ارزوهایی که دارم مال خودم نیستن؟ شاید اون ارزو هایی که داشتی بخاطر یکی دیگه بوده؟
زمان خیلی بی رحمه همیشه میترسیدم ارزوهام یادم بره یادم بره از بچگی چی میخواستم یادم بره چه دلایلی برای زندگی داشتم ولی خب بعضی وقتا یه اتفاق کوچیک یه مکالمه کوتاه یادت میندازه که چی میخواستی و چه قول هایی به خودت دادی.
دلم برای خودم گذشتم تنگ شده ولی خب ادما تغییر میکنن همیشه همین بوده و هست میگذره و تو حسرت تجربه دوباره رو میخوری.