داستانهای شرلوک هولمز اثر آرتور کانن دویل نویسندهٔ اسکاتلندی، اولین داستانهای کارآگاهی جهان نیستند، اما قطعا جزو معروفترین و موفقترینهای این قلمرو در دنیا هستند. سِر آرتور کانن دویل، که به حرفهٔ پزشکی و گیاهشناسی مشغول بود، کاراکتر هولمز را در سال ۱۸۸۷ خلق کرد. شرلوک هولمز باعث شهرت کانن دویل به عنوان یک نویسنده شد. او فقط ۲۷ سال داشت که «اتود در قرمز لاکی» را ظرفِ سه هفته نوشت. این اثر آغازِ کارِ شرلوک هولمز و دکتر واتسون بود.
این آغاز دورهای بود که به خلق سه رمانِ شرلوک هولمز و پنج مجموعه مفصل از داستانهای کوتاه انجامید. حتی کار به جایی رسید که خودِ دویل هم از مخلوق خود خسته شد؛ سال ۱۸۹۱ او به مادرش نوشت: «دارم به کشتن هولمز فکر میکنم … میخواهم برای همیشه از دستش خلاص شوم. او حواسم را از چیزهای بهتر پرت میکند». مادرش، انگار به نمایندگی از طرفدارانِ داستان در سراسر دنیا، ازین حرف او عصبانی شد.
در نتیجه، دویل به جای توقف کار، به انگیزههای مالی کار معطوف شد، و از ناشران خواست برای داستانهای هولمز پولِ بیشتری بدهند. ناشرها هم آنقدر مشتاق این داستانها بودند که پولهای حسابی به دویل میدادند ــ و بالاخره هولمز و دکتر واتسون به جای آنکه به کام مرگ فرستاده شوند، بازنشسته شدند.
تعداد داستانهای شرلوک خیلی زیاد است (فقط ۵۶ داستان کوتاه دارد)، اما بهترین راه برای خواندن ماجراهای هولمز کدام است؟ اگر میخواهید بدانید که مطالعهٔ داستانهای شرلوک هولمز را از کجا شروع کنید، این راهنمای مطالعه در انتخاب آنها به شما کمک خواهد کرد.
این کتابی بود که دنیا را با شرلوک و جان آشنا کرد. اینجا همان جاییست که برای اولینبار واتسون را میبینیم و از سوابق نظامیاش در جنگ باخبر میشویم؛ اینکه چطور در جنگ تیر میخورَد و به دنبال جای جدیدی برای سکونت به لندن میآید.
شرلوک هولمز وارد شد و با لحنی صمیمانه گفت: «”حال شما چطوره؟“ دستم را چنان محکم گرفت که از او انتظار نداشتم. و ادامه داد:”احساس من این هست که شما در افغانستان بودید“».
گفتگوی داغی درمیگیرد و رابطهای برادرانه بین آن دو شکل میگیرد، و زمینه برای اولین همکاری مشترکشان مساعد میشود. به قول هولمز، برای یافتن «سرنخِ سُرخِ قتل، که در کلافِ بیرنگِ زندگی گم شده است.»
حتی نوابغ هم اشتباه میکنند (شاید نوابغ بیشتر اشتباه میکنند)، و شرلوک هولمز هم استثناء نیست. «نشانهٔ چهار» دورانی از زندگی این کارآگاهِ باشخصیت را نشان میدهد که معتاد به کوکائین بود؛ و روش مورد علاقهش برای این کار تزریق بود.
«مدتی کوتاه متفکرانه به دست ستبر و لاغرش که به خاطر تزریقهای بیشمار نقطهنقطه شده بود خیره شد، و از دیدن آن همه سوراخ روی بدنش ترسید. بالاخره، در حرکتی ناگهانی و سریع سرنگ را زیر پوستش فشرد. سرنگ را فشار داد، و در صندلی مخمل خود فرو رفت و نفسی از رضایت کشید.»
البته واتسون او را سرزنش میکرد. چون این عادت میتوانست استعدادهای فوقالعادهٔ او را به خطر بیندازد. اما خیلی زود پروندهٔ جدیدی از راه میرسد و آنها سراغ ماجراجویی دیگری در خیابانهای مهآلود و آلودهٔ لندن میروند. ماجرایی که طی آن با گردنکلفتی یکپا، گنجینهای پنهان، تیرهای سمّی و مرگبار، و مسابقهای هیجانانگیز در کنار رودخانه تایمز درگیر میشوند.
کمی از رمانهای هولمز فاصله بگیریم و سراغ اولین مجموعه از داستانکوتاههای کانن دویل برویم. جایی که شخصیت پیچیدهٔ هولمز، شیوههای کنجکاوانهاش و مهارت دیگرش به عنوان استاد تغییرقیافه را عمیقتر درک میکنیم. اولین داستان، موسوم به «رسوایی در بوهم»، معروفتر از بقیه است، به خاطر این که دربارهٔ خوانندهٔ بدنام اُپرا آیرین آدلر است؛ احتمالا تنها کسی که هولمز میتوانست به او علاقمند شود، و همینطور اولین شخصیت در کل داستانهای هولمز که آن قدر باهوش بود که بتواند هولمز را هم فریب دهد. از این مجموعه، داستانِ «مار سمی» فوقالعاده است؛ «ماجرای انگشت قطعشدهٔ مهندس» داستانی پرطلاطم دارد؛ «درختان راش» اسرارآمیز و تومُخی است.
از این مجموعه حتما باید آخرین داستانش یعنی «مسئلهٔ نهایی» را بخوانید، چون بالاخره با پروفسور موریارتی بدترین دشمن هولمز آشنا میشویم، یا آنطور که هولمز صدایش میزند «ناپلئونِ جنایت».
واقعیت این بود که تا سال ۱۸۹۴ کانن دویل حسابی از کارآگاهِ پردردسر خود خسته شده بود؛ حتی یک بار او را به خوراک جگر اردک تشبیه کرد و گفت: «یک بار [ازین این غذا] زیاد خوردم، حالا اسمش را میشنوم، حالم بد میشود.»
پس او شخصیت موریارتی را به عنوان ابزاری برای نابودکردنِ هولمز خلق کرد: نقشهای شرورانه برای کنترلِ جهان؛ تعقیب و گریزی مهیج در قارهٔ اروپا که در نبردی مرگبار در آبشارهای بدنام رایخنباخ به اوج خود میرسد. اینجا جاییست که ما برای اولین بار با برادر باهوشترِ هولمز یعنی مایکرافت آشنا میشویم (این برای بینندههای فیلم انولا هولمز مهم هست).
ولی کانن دویل نتوانست هولمز را برای مدتی طولانی مرده نگهدارد. طرفداران شرلوک از سراسر بریتانیا اعتراض کردند. پس نویسنده با وجود خستگی از این کار، گاو شیردهٔ خود، شرلوکِ پیپکش، را دوباره زنده کرد. اینجاست که میفهمیم هولمز استاد هنر رزمی ژاپنی باریتسو بوده و توانست موریارتی را به قعر آبشار بیندازد و به درک واصل میکند.
در «معمارِ نوروود» (دومین داستانِ این مجموعه) روابط صمیمی و نزدیک شرلوک و واتسون دوباره به حالت عادی برمیگردد، و این زوجِ کنجکاو مثل گذشته مشغول کار همیشگیشان میشوند: رمزگشاییِ پیامها، نجات ورثهٔ ربودهشده، بازجویی از ناخداهای شکارچی، و پیداکردن مروارید درون مجسمههای ناپلئون.
این معروفترین و پرفروشترین اثر در کل داستانهای هولمز است که شاید بد نباشد از همین کتابْ خواندنِ شرلوک هولمز را شروع کنید. خیلیها معتقدند که این بهترین ماجرای هولمز است. هولمز و واتسون برای تحقیق دربارهٔ مرگ ناگهانی سِر چارلز باسکرویل در عمارت اجدادیاش در زمینی بایر و مهآلود در دارتمور فرستاده میشوند.
ماجرا در ابتدا شبیه پروندهٔ رمزآلودِ قتلی ماوراءالطبیعی است. اما در ادامه تبدیل به عملیات نجات وارث سِر چارلز از شرّ سرنوشتی مشابه میشود. در ادامهٔ داستان، آنها باید مُعمای یک نفرینِ قدیمی را حل کنند، یک سگ شکاریِ خیالی را تعقیب کنند، و ماجرای پنهانشدن یک محکوم فراری در برهوت منطقه هم به هیجانات داستان اضافه میشود.
شاید این اثر کمتر از داستانهای معروف هولمز شناخته شده باشد، ولی چیزی منحصربهفرد است. این رمان ما را به عقب برمیگرداند، یعنی قبل از سقوط مرگبار موریارتی به داخل آب. جسدی با سری لهشده پیدا میشود، و هولمز و واتسون باید سرنخهای عجیبی از جمله یک نوشتهٔ مرموز، اثر انگشتی خونین، و دَمبِلی گمشده را کنار هم قرار دهند تا معما را حل کنند.
هولمز این پرونده را تنها با استفاده از چتر واتسون حل میکند! البته این همهٔ ماجرا نیست: آیا پای دشمن قدیمی او در میان بود؟ ناگهان آنها به بازی موش و گربهٔ خود برمیگردند، و تعقیب و گریزِ موریارتی و آدمکشهایش شروع میشود.
از نظر زمانی، این مجموعهداستانْ آخرین کتاب هولمز و واتسون است. (البته «پروندههای شرلوک هولمز» بعد از این کتاب چاپ شد، اما قبلتر نوشته شده بود.) هولمز دیگر آرتروز دارد و مفاصلش خشک شدهاند، اما ذهنش هنوز کاملاً منعطف است.
در «جعبهٔ مقوایی» بالاخره ما به علاقهٔ هولمز به ویولون، و بخصوص پاگانینی (ویولونیست ایتالیایی) پی میبریم و همچنین اینکه چه طور شرلوک یک ویولونِ استرادیواریوس برای خودش دست و پا کرد. (نتهایی که در فیلمهای هولمز میشنوید با گامهایی خیلی بالاتر نواخته شدهاند.) اما همهٔ اینها را وقتی میفهمیم که آخرین ماجرای هولمز را میخوانیم. جایی که کانن دویل ما را از منطقهٔ امنمان بیرون میکشد. او ما را از لندنِ دوران ویکتوریا دور میکند و به دنیای تیره و تار جاسوسی انگلیس در جنگ جهانی اول میبرد. با توجه به ذائقهٔ کانن دویل برای پایانهای شوکهکننده، سرانجامِ باشکوه (و واقعی) هولمز، بیشتر به داستانی جاسوسی شبیه است تا داستانی کارآگاهی. و اینجا دوستیِ حماسی دو دوست هم به پایان میرسد.
وقتی کانن دویل به آخرین مجموعهٔ خود رسید، دیگر جانش از دست شرلوک به لبش رسیده بود. داستانهای این مجموعه نسبتا سرراست و عاری از پیچیدگی هستند. بیشتر آنها مثل گذشته در لندنِ دوران ویکتوریا اتفاق میافتند؛ البته ترتیبِ زمانیِ چندان مشخصی ندارند. از بین ۱۲ ماجرای این مجموعه، «سرباز رنگپریده» و «یالِ شیر» جذابترینها هستند. برای اولینبار، در این دو داستان، کانن دویل قانونشکنی میکند و برخلاف همیشه اجازه میدهد هولمز خودش راویِ وقایع باشد.
«یالِ شیر» واقعا ارزش امتحان کردن دارد. ماجرا بعد از بازنشستگی هولمز اتفاق میافتد، جایی که هولمز کلاه طرح چهارخانهاش را کنار میگذارد و با کلاه زنبورداری از زنبورها و گلها در یک کلبهٔ ساحلی در منطقهٔ ساسِکس مراقبت میکند.
اگر تا الان کمی هم کانن دویل را شناخته باشید، دیگر میدانید که رمز و راز و معما مثل معشوقهای سمج، هر جا که هولمز میرود دنبالش میآید…
از این که تا اینجا مطالعه کردید ممنونم و اگر وقتی برای خواندن این کتاب ها ندارید و یا نمیخواهید هزینه ای از جیب بدهید، میتوانید سریال شرلوک به کارگردانیه (پل مک گیان) را تماشا کنید که اقتباسی دقیق از بیشتر این کتاب ها را در خود جای داده است و به زیبایی تمام به نمایش گذاشته.
با تشکر از وقتی که گذاشتید.
منبع: نشر نبشت