محاکمه ی خوک، اثری تفکر برانگیز و درخشان از نویسنده ی جوان فرانسوی، اسکار کوپ فان می باشد که داستان محاکمه ای است هولناک و عجیب و غریب. این روایت تکان دهنده که در آن دادگاهی کامل همچون دادگاه انسان ها مورد وصف قرار گرفته است، در واقع اشاره ای است تاریخی به حوادث عجیبی که در قرن سیزدهم میلادی رخ داده و در آن حیوانات را دقیقا مثل انسان ها محاکمه می کردند. به این ترتیب که حیوان در جایگاه متهم قرار می گرفته و وکیل او از حقوقش در برابر هیئت ژوری و قاضی محکمه حمایت می کرده است. اما این فضای داستانی غریب صرفا گزارشی از اتفاقات قرن مورد نظر نیست و در لایه های زیرین این داستان تکان دهنده، ایده و افکار قابل توجهی نهفته است.
خوکی که متهم به قتل شده در زندان شکنجه می شود و سپس در انفرادی قرار می گیرد. در اثنای این حبس و شکنجه، پایه های اخلاقی که انسان و حیوان را از هم جدا ساخته به شدت متزلزل شده و مشخص نیست خوک در مقام انسان قرار می گیرد یا وضعیت او نمایانگر وضع بشریت و قوانین آن هاست. حالا که قوانین انسانی در مورد او در حال پیاده شدن است، دفاع او در برابر این قوانین چطور و چگونه خواهد بود. با این حمله ی جسورانه ی نگارنده به قوانین و قضاوت های انسانی، عملکرد سیستم قضایی مورد نقد واقع می شود و نویسنده، مخاطب خود را به اندیشیدن به پایه ها و اساس این قضاوت ها وادار می کند. وی که هوشمندانه داستان را با تلفیق جایگاه حیوان و انسان به سمت جلو پیش می برد، از حرکت در مرزهای باریکی که بین آن ها قرار گرفته نمی هراسد و تا جایی که می تواند این مرزها را کمرنگ می کند.
?
قسمت هایی از کتاب محاکمۀ خوک:
روزی در زمانی دور، در یک روستا، یک خوک به نوزادی که در بالکن خانه ای بدون مراقب خوابیده بود، حمله کرد و با کندن گوشه ای از گونه ها و شانه نوزاد او را به قتل رساند. اهالی روستا بلافاصله به دنبال «قاتل» گشتند و خیلی زود خوک را در کنار درختی یافتند. خوک در حالی که آرام و ساکت نشسته بود و خون نوزاد همچنان دور دهانش دیده می شد، بلافاصله بازداشت و به زندان منتقل گردید تا برای ارتکاب این قتل محاکمه شود.
به خانه نزدیک شد. زنی در داخل در حال آوازخواندن بود. کسی دیده نمی شد. به گشتن در اطراف خانه ادامه داد. آن طرف، در مقابل در ورودی، در یک گهواره، نوزادی خوابیده بود. نزدیک تر شد. تاکنون هیچ بچه ای را از فاصله ای چنین نزدیک ندیده بود. چشمانش به گونه های سرخ نوزاد و به بازوهای برهنه او افتاد. نگاهشان به هم گره خورد. دورتر صدای آواز پرندگان می آمد. انگار زمان متوقف شد. روی گهواه خم شد. ابتدا پوست نوزاد را بو کرد. بوی صابون و روغن می داد. بعد ناگهان با قدرت گونه ها و شانه کودک را گاز گرفت.... با دهانی پر از خون به سوی جنگل شتافت. نوزاد فریاد نزد. بی شک درد بیش از توانش بود. بعضی دردها جلوی ریختن اشک را هم می گیرند.
قاضی رو به خوک که در جایگاه ایستاده بود، از او پرسید: آیا شما تائید می کنید که روز هفدهم اکتبر گذشته، ژرژ لابروس کوچگ را با خشونت در حالی به قتل رساندید که او به آرامی در گهواره خود خوابیده بود؟