پیش تر با اومدن باران میزدم .بیرون وتابستون ها با چتر . پاییز اگه خونه بودم .من ، ماشین و برف پاکن های روشن، من وزهراو مسیر ائل گلی، خوردن بلال وسیب زمینی تنوری زیر بارون.
اما حالا چی!؟
از دیشب بارون میاددریغ از یه ذوق کوچولو ، دریغ از یه عکس .
ادما چه زود پیر میشن با دیدن یه عکس با ندیدنش . با حرف زدن ونزدن، بودن ونبودنشون،
دیگه بارون صفایی نداره وقتی دلت از اسمون ابریش ، ابری تره .
گاهی ادمها تلاش می کنند از شرایط بدی که توش گیر کردن رها شن . حالا به هر روشی خودشونو نجات میدن گذشت زمان، مسافرت، بودن در کنار دوستان، کتاب خوندن، ورزش، یه چیزایی که حالشونو خوب بکندو کمتر به اتفاقی که افتاده فکرکنند . من.......
دبگر دوست دیگه ندارم به اون دوران زندگی برگردم . اینکه تمام اون دلخوشی هایم خوندن، ورزش،..... عشق و وابستگی های زندگیم بودنند دیگه بهشون فکرنمی کنم واقعیت اینکه نمی خوام روزمرگی هایم، دلخوشی هام تو رو در یادم کم رنگ کنند یا نه بهتر بگم نمی خوام لحظه ایی تو در من نباشی، این یعنی مرگ من. راستی چرا تا سه ماه پیش بودی ومن بودم. امروز هستی و نیستم .
کجای این زندگی وایستادم. اگه قلبم بمیره تو رو کجاباید جای بدم. کجا قایمت کنم که جفا کاران روزگار همچنان که تصویر بودنت را گرفتن، نگار بی رنگت را بدزدند.