سلام دوستان
با کلی تحقیق تونستم آخر داستان زاغ و روبه رو جمع آوری کنم و بصورت شعر طنز براتون بنویسم امیدوارم بخونید و خوشتون بیاد
ناله می کرد زاغکی بر بلندای درخت
این چه زندگیست که برگشته ازمابخت
آبروی ما بریخت آن زاغ دیوانه
روبهک طعمه را ربود از در خانه
ریشخندمان کرد روبه حیلت ساز
بدصدا چرا بر درخت کرد آواز
رهگذر بود از آن مسیر جغد دانایی
میگذشت لنگ لنگ با تمنایی
آه و ناله کرد تا که داستان شنید
پر کشید تا کنار زاغک رسید
رو به زاغک شد و داستان تازه کرد
نگاهی بر آن زاغ افسرده کرد
بخندید از دل که ای نوجوان
ندانی تو از آن و این را بدان
همی چند سالی از آن میگذشت
همه صحبت زاغ بود تنها به دشت
ز اینترنت و آنتن عاجز شدند
همه دست دامان معجز شدند
نشد چاره ی کار جز دست زاغ
که دفتر گشوده به درگاه باغ
ز دست قضا روبه آیفون خرید
به غیر از نت E دگر نت ندید
روان شد که گوید از این مشکل اش
که این زاغ درمان کند از دل اش
چنان زاغ گوشی زِ روبه گرفت
که گویی دگر طعمه را پس گرفت
چنین گفت روبه که ای با هنر
به غیر از تو درمان نباشد دگر
که گوشی دگر پس ندادی به من
تو را خیر باشد در این انجمن
چو زاغ سیه جای ایمن رسید
ز آسودگی یک نفس بر دمید
که این کار من چاره ی کار توست
چنان شعله در قعر انبار توست
تو کردی سیه رو ، زاغ سیاه
خود افتاده اکنون به آن جایگاه
تو آتش زدی ، آبروی مرا
تو بد کرده ای خُلق و خوی مرا
چو بد کرده ای بر تو این بد شود
نخور غم ، که این غم دگر رد شود
هممون با داستان زاغ و روباه خاطره داریم و میشه گفت از بیاد ماندنی ترین شعر هایی که خوندیم من که خودم خیلی این شعر رو دوست دارم
نمیدونم چقدر از این شعر خوشتون میاد و ممنونم از اونایی که تا اینجا خوندن