یاد اون جملهی قدیمی افتادم: «گاهی سادهترین راه، همون راهیه که درست جلوی چشمته، فقط چون سادهست باورش نمیکنی.» من بارها خودم رو دیدم که غرق میشم توی جزئیات، هی فرضیه میسازم، هی نقشه میکشم، بعد آخرش میبینم همهچی یه جواب سرراست داشته که من از بس دنبال چیز عجیب و غریب بودم، ندیدمش.
تیغ اوکام، همون شمشیر نامرئیه که میاد و اضافیها رو میزنه کنار. میگه: «برادر من! وقتی دو توضیح داری، اون سادهتره رو بچسب.» انگار ویلیام اوکام نشسته بوده توی قرن چهاردهم، ولی دلش خبر داشته که ما تو قرن بیستویکم چطوری گیر میکنیم توی منجلاب فکرهای تو در تو.
گاهی آدم به جای هزار دلیل فلسفی، باید قبول کنه که فلانی جواب پیام نمیده چون واقعاً سرش شلوغه، نه اینکه دنبال دهتا رمز و راز پشت سکوتش بگرده. یا مثلاً وقتی ماشین روشن نمیشه، شاید فقط بنزین تموم کرده، نه اینکه بخوای مغز ECU و دینام رو متهم کنی.زندگی پر از تیغهای اوکام کوچیکه؛ همون وقتایی که باید ساده نگاه کرد و سادهتر قضاوت. شاید اصل ماجرا همین باشه: ساده زیستن، ساده دیدن، و نترسیدن از اینکه جوابها بینقاب و بیزرقوبرق جلو چشممون باشند