منو قلبم دست به دامن عقلمان شدهایم قلم به دست گرفتهایم و در وصف استاد زمان میگردیم
استادی که ثانیه شمارها در تقلای او دست و پا میزنند استادی که سرآغاز مشق عشق اوست استادی که ابر در دلتنگی او میبارد و باد در دوری او گریزان است
استادی که گل به شوق او شکوفا و درخت به افتخار او استوار میشود
مانند پازلی که با نبود یک قطعه آن نقاشی ناقص است
آمدن او را تا حالا تقویم شمسی در خود ندیده گویی او هم مشتاق است چرا راه دور برویم ؟!
چشمانمان
گویی چشمان دلتنگی داریم دلتنگ نوری که وعده آمدنش سالیان است که داده شده
چشمانی که به عشق معشوقش همه جای جای جهان را دید میزند تا اثری یابد شاید پیدایش کند چشمانمم تنها نیستند با همکاری قلب توان صبوری پیدا میکنند قلبی که دانه دانه تپشهایش از بر یار میآید انجام وظیفهاش به عشق معشوق است که برای او دل انگیز است او را عاشقی کور نهادم عاشقی که جز او کسی را نمیبیند
عاشقی که او را مانند مروارید در صدف وجودش حکاکی کرده و هیچ باد و طوفانی مانع ماندگاری او نمیشود
اینجاست که زیباست بوم نقاشیمان هم در مدار عروس جهان میچرخد شاید اثری یابد
زیبایی آن است که کل طبیعت دست به دست همداد اند تا خورشیدی که در نیستی اش باعث ظلمت در دلهایمان شده را پیدا کنند دست به دست هم دادهاند تا سقفی که کل خانه در پی آن میگردند تا از هرگونه انهدامی معاف باشند به دست آورند
زیبایی نقاشی به کامل بودنش است
بی عشق جهان جرات لبخند ندارد