پارت #۱
دارم ارام آرام از تپه سنگی وسط روستایمان که به یک مکان تفریحی تبدیل شده برای اهالی روستا و دیگر مردمان میروم.
رفتن به آنجا برای کودک ضعیفی مثل من دشوار است اما تلاشم را میکنم تا به پدر برسم
من از اینکه از آرزوهایم میترسم در عجبم
آخر آنها مانند هیولایی در پرده ذهنم حاضر میشوند
شاید زور آنها به توانایی های من چربیده است
نمیدانم !
البته غیر قابل پیش بینی بودن دنیا نیز در شک من بی تاثیر نبود
کم کم به نوک تپه میرسم و سلام پدر از دور مرا مانند طناب از دنیای خیالاتم بیرون میکشد نزدیک پدر ک میشوم
او را خسته و با موهایی آشفته میبینم سرم را به سمت آسمان آتش افروخته میبرم سرم را به سمت آسمان آتش افروخته میبرم
نگاهم به آن خورشیدی که ساکت نشسته و به آرایش صورت پدرم ادامه میدهد تا اینکه صورت پدر کاملا سوخته شود می افتد
و تن عرق کردهاش هم دم از زحمت فراوان میزنند پدر هر روز میآمد به این تپه و در زمین کوچکی که سالها قبل با فروش آن گاوی که پدربزرگم هنگام به دنیا آمدن من به پدرم داده بود کشاورزی میکرد همچنین خورشید هم هم بازی همچون پدرم برای سرگرمی هایش پیدا کرده بود
به سمت پدر رفتم تا کمی کمک حالش باشم تن رنجورش با دیدن من که به حاجت کمک آمده بودم به شوق استراحت در یک گوشه نشست
بیل را از پدر گرفتم و گودال کوچکی درست کردم...
تا نهالها را با همکاری پدر بکاریم
صبح کارم شده بود مشت و مال دادن این تپه بیچاره سر صبح میآمدم و از این کوه که قشنگ صفایی به پاهایم میداد بالا میرفتم تا به زمین کشاورزیمان رسیدگی کنم هرچه نباشد تنها منبع درآمد ماست و اوست که تعیین میکند این ماه میتوانیم برای خرید به شهر برویم یا خیر نزدیک بود خورشید بعد از کمی اذیت از ما خداحافظی کند و ما هم که به ظاهر قصد و تحمل دوری او را نداشتیم به سمت خانه راه افتادیم تا جلایی به این شکمهای بیچاره بدهیم نزدیک خانه که شدیم