روز اول مسافرتم با رفتن بار ها به حرم امام رضا بار هم چشمانم ناراحت بودند
بی تابی قلبم هم از آن طرف
آن ها ضریح را میخواستند با بهتر بگویم آنها نزدیک به امامشان را میخاستند
میخاستند که نزدیک یارشان باشند
عشق همان کس که باعث آمدنشان به آنجا شده بود
منتظر بودم ببینم چه کسی با من می آید تا مجددا ی صفایی به قلب های بی تابمان دهیم
فقط یک نفر یک همسفر یک دوست حاضر شد با من همراه شود✨👐
ساعت به موقع رفتن می شتافت و قلب من تنگ تر میشد و بی تاب تر .
قلبم پمپاژ خونی را میخاست که پر از تزریق های چای اما رضا باشند
پس بعد از یافتن همراه به سمت چای خانه حرم رفتیم
امام رضایم ساده ترین هایش پیچیده تر از هر چیز دیگری بود
آن چایی آنقدر در پوست و استخوانم چسبیده بود که معده ام در گوشه ای نشسته بود و دلش نمی آمد دست به اقدام بزند
بعد هم که پا در رکاب زاعران دیگر به سمت مقصد اصلی رفتیم ...
وای از آن لحظه ای که دست ناچیزم به آن ضریح با ارزش رسید
وای از آن زمانی که چشمانم آن کادر را به تصویر میکشید
دلم آن لحظه درخواستی بیش نمیخاست آن هم اینکه ذهنم آن تصویر را در یک پاکتی درون حافظه نگه داری کند
من هم دلم نمی آمد لحظه ای چشم وردارم
چشمانم هم تحمل آن همه زیبایی را نداشتند و با اشک ناتوانی خود را به رخ میکشیدند
کاش میتوانستم ساعت ها آنجا بنشینم و زیر بالین آن شاه خراسان باشم 🌈