حسین حجت
حسین حجت
خواندن ۳۰ دقیقه·۱ سال پیش

بدنام



فصل یک: لیندا

«لیندا» از پنجره ی دفتر خود نگاهی به آسمان انداخت. به نظر صاف و آبی می رسید. هواشناسی پیش بینی توفان داشت، اما به نظر نمی رسید که خبری باشد. نگاهی به چتر کز کرده در گوشه ی اتاق کرد. پرسید:

  • ببرمت یا نه؟ اگر ببرمت و به کار نیایی ضد حال بدی می شود!

لیندا کمی میز کار خود را مرتب کرد. نگاهش به مانیتور کامپیوتر افتاد. یکی از دانشجویان ایمیلی زده بود که از عنوان آن می شد فهمید اعتراض به نمره نهایی است. حوصله خواندن آن را نداشت، با خود گفت که چرا پیاده روی بعدازظهر خود را با خواندن ایمیل التماس آمیز یک دانشجو خراب کند. احتمالاً دانشجو سر امتحان اضطراب داشته، یا شب قبلش رودل گرفته، یا کرونا گرفته بوده و از این دلیل های ناراحت کننده برای اینکه به جای D نمره نهایی C بگیرد و درس را پاس کند. لیندا میخواست روحیه خوب آن روز را حفظ کند، مخصوصاً که تابستان تازه شروع شده بود و کلی برنامه عالی در ذهنش برای آن ریخته بود. در نبرد بین بردن و نبردن چتر، نبردن پیروز شد و لیندا در دفتر خود را قفل کرد و بیرون آمد.

قبل از بیرون آمدن نگاهی غرورآمیز به نام خودش بر روی در دفتر انداخت: «دانشیار: دکتر لیندا گارسیا». زیر نشان مربوط به اسم هم کاغذی چسبانده بود که ساعت رفع اشکال دانشجو در آن نوشته شده بود. لیندا از اینکه لفظ دانشیار و دکتر را در کنار اسم خود می دید لذت می برد. در جوانی برایش سخت بود که پدرومادرش را راضی کند که به او اجازه بدهند به دانشگاه برود. خانواده لیندا کشاورز بودند و از اینکه لیندا برای درس خواندن از پیش آنها رفت ناراحت بودند، آن هم در یک دانشکده مهندسی. علاوه بر سختی رشته مهندسی، فرآیند طولانی و طاقت فرسای پیدا کردن شغل استادی در دانشگاه و همچنین تبدیل وضعیت از استادیاری به دانشیاری چالش های زیادی برای لیندا ایجاد کرده بودند. «گارسیا» فامیل شوهر لیندا بود. فرناندو گارسیا استاد تمام دانشکده کامپیوتر بود که دو سال پیش با او ازدواج کرده بود. لیندا، فرناندو را دوست داشت و از دیدن فامیل گارسیا به جای فامیل پدری اش خوشحال بود.

به سمت پله های دانشکده که می رفت، «دنیز» یکی از استادان جدید را دید که از ترم پاییز شروع به کار می کرد. دنیز سلام گرمی داد و به اشتباه اسم لیندا را «سوزی» صدا زد. لیندا خندید.

  • ای وای! ببخشید. شما «لیندا» هستی. من تو را با «سوزی» اشتباه گرفتم.

لیندا با لبخند سر تکان داد.

  • من و سوزی با هم دوست صمیمی هستیم و خیلی وقتها در کنار همدیگر هستیم. احتمالاً برای همین ما را با هم اشتباه گرفتی. راستی خوب شد یادم انداختی. سوزی الان در دندانپزشکی مرکز درمان دانشگاه است. به او پیام بفرستم که اگر کار دندانش تمام شد برای صرف قهوه بیاید.

دنیز کمی منتظر ماند تا لیندا پیامک خود را بنویسد و ارسال کند. در همین فرصت کوتاه، منشی دانشکده نیز از کنار آنها رد شد و به لیندا سلام داد. لیندا گفت:

  • وا! مثلاً تابستان است! ما الان باید کنار ساحل در حال حمام آفتاب باشیم نه در این جا! پناه بر خدا.

هر سه نفرشان بلند خندیدند. لیندا و دنیز شروع به پایین رفتن از پله ها کردند. در هنگام پایین رفتن از پله ها، بحث به گرمای هوا کشید. دنیز برنامه داشت که همراه با خانواده به پارک شهر بروند اما لیندا به او هشدار داد.

  • به هوای این شهر خیلی نمی توان اعتماد کرد. صبح گرم است و شب سرد. صبح آفتاب است و عصر تگرگ. امروز هم گویا احتمال بارندگی است!

دنیز تعجب کرد و گویا باورش نشده بود. نگاهی به صندل های پای لیندا انداخت.

  • به نظر شما هم خیلی برای هوای بارانی آماده نیستید! در حال حاضر که هوا خیلی عالی به نظر می رسد. اما خوب شد که گفتید شاید در برنامه عصر تجدید نظر کردیم.

لیندا هم به صندل هایش نگاهی انداخت و خندید. سپس موضوع صحبت را عوض کرد:

  • دفترت کجاست؟

دنیز به سمت بالا اشاره کرد و گفت:

  • طبقه چهارم. دفترم دید خوبی دارد. فکر کنم دفتر من قبلا متعلق به «جُرج اسکرانتون» بوده است. یک سری از وسایلش در اتاق جا مانده اند.

لیندا با حرکت سر تایید کرد و گفت:

  • دفترهای سمت جنوب خیلی بهتر از دفترهای سمت شمال هستند. هم آفتاب بهتری می خورند و هم منظره ی زیبایی دارند. خوش شانس هستی که جُرج استعفا داد و سال بعد همکار ما نیست.

دنیز بدش نمی آمد که بداند چرا جُرج سه ماه بعد از ارتقا گرفتن (تنیور شدن) استعفا داده است اما این قدر با لیندا صمیمی نبود که بپرسد. دیگر به پایین پله ها رسیده بودند و لیندا راه خودش را باید از دنیز جدا می کرد. لیندا خداحافظی کرد و به سمت در خروج رفت. دنیز یک طبقه دیگر باید پایین تر می رفت تا به پارکینگ دانشکده برسد.

لیندا قبل از خروج عینک آفتابی خود را زد. در دانشکده را باز کرد و بیرون رفت. گرمای هوا ناگهان به صورتش خورد؛ داخل دانشکده بسیار خنک بود. در یک روز پاییزی خیابانهای اطراف دانشکده پر از دانشجو بودند که این ور آن ور می رفتند و پرسه می زدند. اما در این فصل گرم چند نفری بیشتر نبودند. دو کارگر با سرعت مشغول تعمیر کردن مسیر پیاده رو بودند که قبل از شروع سال تحصیلی تمام شود. به خاطر گرما یکی از آنها پیراهن خود را در آورده بود. آن طرف یک پسر هندی با قیافه کنجکاو ایستاده بود که از قیافه عینکی اش مشخص بود قصد شاگرد اولی دارد و دو سه ماهی زودتر به دانشگاه آمده است. یک دختر ورزشکار در حال دویدن بود. لیندا با خودش گفت که ای کاش سوزی هم زودتر کارش تمام می شد و می آمد. در آن صورت تنها مجبور نبود که این مسیر را تنها برود. لیندا و سوزی با هم صمیمی بودند و در مورد خصوصی ترین مسائل زندگی شان هم گپ می زدند. لیندا به سوزی پیامک زد:

  • من به سرم زد قهوه خانه «آنتونی» بروم. کمی در آنجا منتظرت می مانم اگر کارت تمام شد پیام بده.

دانشکده مکانیک یک بوفه داشت که به دلیل تعطیلات تابستانی از یک هفته قبل تعطیل شده بود. همچنین، دو کوچه آن طرف تر یک قهوه خانه «استارباکس» بود. اما هیچ کدام از اینها قهوه «آنتونی» پیر نمی شد. آنتونی پیرمرد بانمکی بود که نزدیک چهل سال در محله «کالج تاون» قهوه خانه داشت. چندین نسل دانشجو و استاد از قهوه خانه او خاطرات خوبی داشتند. علاوه بر بهترین طعم قهوه در شهر، یکی از ویژگی های قهوه خانه آنتونی، شخصیت خود آنتونی بود. آنتونی پیرمردی بسیار گرم و مهربان بود که با همه گرم می گرفت. برای آنتونی، مشتری های دائمی قهوه خانه اش مثل اعضای خانواده اش بودند. متاسفانه قهوه خانه ی آنتونی او تا دانشکده کمی دور بود. با سرعت معمولی پیاده روی، مسافت حدود سی و پنج تا چهل دقیقه طول می کشید. لیندا در هوای گرم و شرجی آرام تر از همیشه سمت قهوه خانه آنتونی می رفت. هر چند دقیقه یک بار گوشی همراه اش را نگاه می کرد تا پیامی از سوزی یا فرناندو نگرفته باشد. برایش تبدیل به عادت شده بود. کم کم توده ابر سیاهی از افق در حال نزدیک شدن بود. لیندا در دلش به خودش فحش می داد که چرا چتر لعنتی را نیاورده است. کمی سرعت خود را بیشتر کرد تا بالاخره قبل از شروع باران به قهوه خانه برسد.

  • سلام بر پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ام. آنتونی عزیز.
  • من که اینجا یک آنتونی پیر نمی بینم. یک آنتونی هشتاد و سه ساله می بینم که مثل جوان بیست ساله در حال کار کردن و در ضمن جستجو برای همسر آینده است! سلام بر تو ای لیندای خوشگل. حیف که شوهر داری وگرنه همین جا از تو خواستگاری می کردم!

آنتونی در حرف زدن گوی سبقت را از همه می ربود. لیندا خندید.

  • یک کاپوچینوی خوشمزه و عالی برایم درست کن. از همان ها که نظیرش در کل کهکشان راه شیری نیست.
  • همین الان! به روی چشم. بهترین کاپوچینوی عمرم را درست می کنم.

آنتونی مشغول فشار دادن پودر قهوه برای استفاده در ماشین اسپرسو شد.

  • راستی لیندا! با فرناندو قصد مسافرت نداری؟ فکر کنم چند بار گفته ام من یک ویلای خوب کنار دریاچه دارم هر موقع خواستید بگید کلیدش را تقدیم کنم. برای شما مجانی…
  • مجانی؟ آنتونی؟ یک چیزی بگو که جور در بیاید.
  • نصف قیمت. اصلا یک چهارم؟ … اما دور از شوخی برای من رفتن به ویلا و تمیز کردن آن سخت و دشوار شده است. از وقتی الیزابت فوت کرد دیگر خاطره اش همه جای ویلا هست. دنبال کسی می گردم که فقط برود آنجا و یک بررسی بکند که همه چیز سر جای خودش باشد.

صدای «فشششش» جوش آوردن شیر کاپوچینو صحبت او را قطع کرد. گویا آنتونی زیاد هم تمایل نداشت که ادامه بدهد. فقط می خواست که با لیندا گپ و گفتگوی کوتاهی کرده باشد. کاپوچینو را با مهارت درست کرد. سپس آنرا با حالت احترام جلوی لیندا گذاشت.

  • مثل همیشه استادانه و خوش بو! آنتونی تو معرکه ای! واقعا ای کاش…

این بار صدای رعد و برق و باران شدید صحبت های آن دو نفر را قطع کرد. باران مثل دوش آب و با شدت به پنجره ها و سقف قهوه خانه می خورد. لیندا قهوه را گرفت و به سمت پنجره رفت.

  • عجب بارانی! این شهر هنوز هم من را تعجب زده می کند. باور کن تا بیست دقیقه پیش هوا گرم بود.

آنتونی در حال تمیز کردن یکی از میزها گفت:

  • دانشجوهای جدید با این هوا کنار نمی آیند. اما این هوا یک یادآوری خیلی خوب است. باید همیشه یادمان بیاید که زندگی چقدر سریع بالا و پایین می شود، همیشه قرار نیست بر وفق مرادمان باشد. ناگهان توفانی می رسد… از آن توفان های مخرب.

لیندا دست خود را بر روی شانه آنتونی گذاشت.

  • الیزابت بهترین زن دنیا بود. بهترین همسر. بهترین قهوه چی. فکر کنم ناراحت نشوی که بگویم کاپوچینوی الیزابت از تو هم بهتر بود!

آنتونی با حرکت سر تایید کرد. سپس به لیندا گفت:

  • با این وضع هوا جایی نمی توانی بروی. قهوه ات را سر فرصت بخور. بشین کنار پنجره. باران را ببین و لذت ببر. بعد هر جا خواستی برو.

لیندا همان طور که آنتونی گفت به سمت پنجره رفت. روی یک صندلی کنار پنجره نشست. صدای زنگ گوشی اش آمد.

  • سلام عزیزم. من خوبم. نگران نباش بیرون نیستم. قهوه خانه هستم. تو چطوری؟ آره پیش آنتونی.

آنتونی گفت که به فرناندو سلام ویژه او را برساند. لیندا هم سلام رساند.

  • کمی صبر می کنم که باران قطع شود. آره با هم برگردیم. حوالی شش چطوره؟ نه نیازی نیست، خودم به دانشکده شما می آیم. تا آن موقع حتماً قطع شده!

لیندا گوشی را قطع کرد و به بیرون نگاه کرد. کاپوچینوی خود را می نوشید. در افکار خود غوطه ور شده بود و آنتونی هم او را به حال خود رها کرده بود. لیندا گوشی اش را باز کرد و به آخرین پیام پدرش روی گوشی نگاه کرد. مربوط به سه ماه پیش بود. با لحنی تحکم آمیز نوشته بود که چه زمانی کار لعنتی اش را رها می کند و بر می گردد. از نظر پدر لیندا، رشته ی مهندسی مکانیک اصلاً برای یک دختر اصل و نسب دار مناسب نبود. پدر لیندا مکانیک ها را افرادی لاابالی و سودجو می دانست که کار تعمیر را خوب انجام نمی دادند. لیندا هنوز هم نتوانسته بود که فرق مهندسی مکانیک با شغل مکانیکی را برای پدرش جا بیندازد. نیم ساعتی در افکار خود غوطه ور بود.

  • از شدت باران کم شده. من فکر کنم بتوانم که کم کم برگردم. ای کاش چتر داشتم.

آنتونی بلافاصله چتر خودش را از گوشه ای پیدا کرد و جلوی لیندا گرفت. لیندا با دقت بیشتری بیرون را نگاه کرد.

  • نه نه… این قدرها هم باران شدید نیست. نم نم شده. تا من بروم قطع می شود.

آنتونی سرش را تکان داد و گفت:

  • حداقل از مسیر جنگل برو. هم بعد باران با صفاتر است و هم اینکه درختان جلوی باران شدید را می گیرند.

بین دانشگاه و کالج تاون دو مسیر وجود داشت: یک مسیر جاده رسمی که معمولا همه از آن تردد می کردند. یک مسیر جنگلی که شاید کوتاه تر بود اما چون فقط مسیر پیاده روی داشت کمتر مورد استفاده مردم بود.

  • بد فکری نیست. حیف سوزی نیامد. هر چه پیام می دهم پاسخ نمی دهد. دندان پزشکی است.
  • خوب به مطب زنگ بزن. منشی که دارد. از منشی بپرس کارش کی تمام می شود.

لیندا نگاهی به آنتونی انداخت و گفت:

  • آنتونی تو خیلی باهوشی. اگر کالج و دانشگاه رفته بودی الان رییس دانشکده ما بودی.
  • که حقوقم نصف الان بود؟ نه متشکرم من به شغل کنونی ام راضی ام!

لیندا بلند خندید و به حالت تایید برای آنتونی دست زد. شماره دندان پزشکی را گرفت.

  • سلام خانم. الو؟ صدای من می آید؟ فکر کنم به خاطر توفان کمی مشکل در خط ایجاد شده باشد. من لیندا گارسیا هستم. دوست سوزی. بله همان که الان داخل است. اوه سه دندان؟! بسیار خوب.

آنتونی گفت:

  • به منشی بگو که وقتی کار سوزی تمام شد به او بگویند که از سمت جنگل بر می گردی. یک وقت به سرش می زند که وسط راه تو را ببیند. نکند راه بیفتد و بین راه متوجه بشود که تو از مسیر دیگر رفته ای.

لیندا به منشی گفت به سوزی در مورد مسیر جنگل پیام بدهد و سپس قطع کرد.

  • یک «آیس لاته» به من بده. با خودم می برم. اگر سوزی را دیدم، به او می دهم. در غیر این صورت سهم فرناندو خواهد بود!

آنتونی یک آیس لاته درست کرد و روی پیشخوان گذاشت. لیندا یک بیست دلاری در آورد. قبل از اینکه آنتونی بخواهد بگوید که قابلی ندارد، لیندا او را بغل کرد. بعد از یک بغل طولانی، آنتونی در چشم های لیندا خیره شد.

  • نمی دانم چرا به دلم افتاده که آخرین باری است که تو را بغل می کنم. شاید هفته بعد پیش الیزابت باشم. به سلامت! مواظب خودت باش.

لیندا با صدای جدی گفت:

  • لعنتی تو مثل پدر من هستی. تا صد ساله نشوی و به بچه ی من قهوه ندهی اجازه خداحافظی نداری!

لیندا یقه لباس خود را کمی بالا داد تا باران کمتر او را خیس کند. از قهوه خانه آنتونی خارج شد و به سمت مسیر جنگلی رفت.

همان طور که آنتونی گفته بود، مسیر جنگلی بعد باران بسیار زیبا بود. لیندا خوشحال بود و آوازی را که دوست داشت بلند می خواند. به دلیل اینکه هیچ کسی در اطراف نبود کمی احساس تنهایی و نگرانی هم داشت، آواز به او کمک می کرد که نگرانی بیخودی نداشته باشد. بعد از یک ربع پیاده روی نسبتاً سبک، یک پل بر روی رودخانه بود و بعد آن بیست دقیقه ای سربالایی بود. این پل کمی قدیمی بود و ارتفاع آن تا آب رودخانه شاید هفت متر می شد. منظره آب از روی پل، زیبا و دل انگیز بود.

لیندا بر روی پل که رسید، متوجه شد که گویا پشت نرده حفاظ، حیوانی قایم شده است. به نظر بزرگ می رسید و سنجاب نمی توانست باشد. ضربان قلب لیندا تندتر شد. با حفظ فاصله از نرده، با قدم های آرام به سمت نرده رفت. کمی دقت کرد. حیوان نبود. یک مرد بود که پشت نرده نشسته بود. مرد به حفاظ تکیه داده بود و به پایین نگاه می کرد. ناگهان تمامی درس های جلوگیری از خودکشی جلوی چشمش آمد. همان ها که دانشگاه برای استادان جهت تعامل با دانشجویان افسرده می گذاشت. ای کاش سر آن کلاسها با سوزی شیطانی نمی کرد و با دقت گوش می داد. به خودش جرات و اعتماد به نفس داد و کمی جلوتر رفت.

  • سلام. ببخشید مزاحم خلوت شما می شوم. حال شما خوبه؟ کمکی از من بر می آید؟

مرد که سر خود را پایین گرفته بود به آرامی سر خود را بالا گرفت و با نگاهی خسته لیندا نگاه کرد. لیندا جا خورد و یک قدم به عقب رفت.

  • جُرج؟ تویی؟ اینجا چه کار می کنی؟ چه جای خطرناکی نشستی؟

جُرج به نظر حوصله نداشت. سرش را دوباره به پایین انداخت و به آب خیره شد.

  • جُرج میشه جواب بدهی؟ من نگران شدم. چرا آنجا نشسته ای؟ خطرناک است ها.

جُرج دوباره نگاهی به لیندا انداخت.

  • تو زن بسیار باهوشی هستی. نمی دانی من اینجا چه کار می کنم؟

لیندا مردد بود. جُرج با لحن آرام و بی خیالی گفت:

  • احتمالاً برای هواخوری لب پرتگاه نیامده ام. به پایان زندگی ام رسیدم.

فصل دو: جُرج

جُرج شاید آخرین کسی بود که لیندا در این مسیر انتظارش را می کشید. جُرج همان استادی بود که اخیراً استعفا داده بود و دفترش را به دنیز داده بودند. بعد از استعفای جُرج شایعه شده بود که شهر را ترک کرده است. حتی یکی از کارمندان دانشکده می گفت که یکی شبیه جُرج را در یک کمپانی تولید خودرو دیده که به عنوان سرمهندس مشغول به کار شده است. لیندا تلاش کرد خودش را جمع و جور کند.

  • جُرج عزیز! چرا فکر می کنی که زندگی ات تمام شده؟ تو زندگی پرباری داشتی… و داری! مردی خوشتیپ و مهربانی هستی. یک دانشیار با گرنت های بسیار و مقالاتی پر از ارجاع. چندین جایزه برده ای که همه حسرت آنرا می کشیم. دانشجوهای خوبی داری و …

جُرج نگذاشت که حرف لیندا تمام شود.

  • و یک اتهام تجاوز که زندگی و کارم را تمام کرد.

لیندا چیزی به ذهن اش نمی رسید که بگوید. کمی سکوت برقرار شد. سپس جُرج پرسید:

  • آیا می دانی اتهام تجاوز، آن هم وقتی تجاوز به یک همکار در دانشکده باشد چه حس و حالی دارد؟

لیندا سکوت کرده بود. دوست داشت از جُرج حرف بیرون بکشد بلکه مشغول حرف زدن بشود و به نحوی از تصمیم هولناک خود دست بردارد.

  • بگذار تا برایت خوب تعریف کنم. دانشجویان دختر من را شبیه یک آلت تناسلی مردانه می بینند که آماده تهاجم است. از وقتی که این اتهام در دانشکده مطرح شد تا الان یک دانشجوی دختر از یک مایلی من رد نشده است. از خنده های پسران مشمئز می شوم، وقتی من را از دور می بینند و به پچ پچ می افتند. از این لبخندها و طعنه ها بدجوری دلگیرم. همکاران مرد در راهرو تلاش می کنند با من چشم تو چشم نشوند. نامه شما استادان زن دانشکده هم که دیگر زندگی من را نابود کرد.

لیندا آیس لاته را بر روی نرده گذاشت. سپس هر دو دستانش را روی نرده گذاشت. با لحنی آرام و مهربان گفت:

  • همه ی ما خوب می دانیم که در حال حاضر اتهام «سوفیا» در هیچ کمیته یا دادگاهی تایید صددرصدی نشده است. یک اتهام بوده که ممکن است…

باز هم جُرج نگذاشت که حرف لیندا تمام شود.

  • غلط باشد؟! بی خیال. ده - دوازده نفر از استادان زن دانشکده به رئیس دانشکده نامه نوشتید که تا زمان برگزاری کمیته من تعلیق بشوم که چطور بشود؟
  • نامه ی ما برای سلامت و امنیت همه بود. لازم بود که این کار را انجام بدهیم.

جُرج خندید. اما خنده اش هیستریک و استرس زا بود تا خنده ای از خوشحالی.

  • امنیت؟ شما مگر قاضی هستید؟ مگر جرم من اثبات شده بود؟ مگر خود تو شش سال همکار من نبودی؟ واقعاً فکر می کنی که من متجاوز هستم؟ چه بسا الان هم نگرانی که من قبل خودکشی تو را اذیت کنم؟

لیندا با حالت حق به جانب گفت:

  • جُرج چقدر یک طرفه به ماجرا نگاه می کنی؟ از کجا معلوم که حق با سوفیا نباشد؟ تو کلاً با همه اطرافیان شوخی زیاد می کنی. بعضی وقتها هم شراب می نوشی. ما هم قضاوتی نکردیم. حدس زدیم که چه بسا در حالت زیاده روی الکل و از روی شوخی کاری کرده باشی. همین. در انجمن حمایت از حقوق زنان دانشگاه پیشنهاد کردیم که نامه ای بنویسیم که مدتی آفتابی نشوی. این پیشنهاد صددرصد رای آورد. تصمیمی خوب و منطقی بود. نبود؟

جُرج سرش را به حالت تاسف تکان داد.

  • شما خانم ها گویا زیاد بحث من را پیش می کشیدید.

لیندا شانه هایش را بالا انداخت.

  • جوانی خوشتیپ هستی، مهربان و بذله گو. در شغل خودت بهترین هستی. نامزد و دوست دختری هم نداری. خوب بهت شک کردیم دیگر. گفتیم از دستش در رفته است.

پاسخ جُرج با صدای بلند بود.

  • کی گفته من نامزد نداشتم؟ من دو سال است که یک پارتنر دارم. استادیاری از دانشکده کشاورزی. فقط تصمیم شخصی مان این بود که رابطه را جدی نکنیم چون هر دو درگیر کار ارتقا بودیم و قرار شد تا تنیور نشدیم موضوع را پی نگیریم. از وقتی اخبار نامه ی شما در دانشگاه پیچید دیگر پارتنر من حتی پاسخ پیامک من را نمی دهد چه برسد همدیگر را بخواهیم ببینیم.

لیندا تعجب زده شده بود.

  • خوب چرا موضوع پارتنر را زودتر با ما در میان گذاشتی جُرج عزیز؟ در تصمیم گیری ما می توانست نقش داشته باشد. به ما شرایط خودت را شفاف می گفتی تا ما هم …

جُرج نگذاشت حرف لیندا به اتمام برسد.

  • چرا خودتان را در مرکز جهان می بینید؟ من چرا باید مسائل زندگی خصوصی ام را با شماها مطرح می کردم؟ اصلاً شما کی هستید؟ مگر شما در کمیته دانشکده یا دادگاه هستید؟ حقا که همگی شماها کوتاه بین، مغرور و بی همه چیزید.

لیندا باورش نمی شد که اتهام سوفیا به جُرج این طور زندگی شخصی و حرفه ای او را نابود کرده باشد. پرسید:

  • خیلی خوب. ما نگران سوفیا هستیم. تجاوز به یک زن خیلی سنگین است. کم چیزی نیست. زندگی زن را نابود می کند. سوفیا هم حتماً حرفی برای گفتن دارد. شاید اصلا وضعیت سوفیا از تو بدتر هم باشد! شاید تو -بدون قصد- کاری کردی که سوفیا این طور ضربه دیده است. بدون هیچ دلیلی که اتهام نمی زند.

جُرج دستش را در آسمان تکان داد و گفت:

  • من دیگر در پایان زندگی ام هستم. حرف هایم باورت نمی شود. کاش قبل از ارسال نامه و پخش شدن خبر حرف من را هم می شنیدید. نامه شما را روزنامه محلی شهر هم نشر داده است! من تبدیل به پروفسور متجاوز شده ام! حتی دیگر آنتونی هم به من قهوه نمی فروشد.

جُرج کمی صبر کرد. گویا شک داشت این حرف را بزند یا نزند. کمی حرف خود را مزه مزه کرد و سپس ادامه داد.

  • سوفیا قصد دوستی و ارتباط با من داشت. چند بار جدی به او تذکر دادم که علاقه ای ندارم. اما گوش نکرد. وقتی با پاسخ های منفی پی در پی من دچار شد، انتقام گرفت.
  • سوفیا قصد داشت؟! باورم نمی شود. نه اصلاً جور در نمی آید.
  • از همان مهمانی لعنتی کریسمس در خانه اش شروع شد. یادت هست؟

لیندا به حالت تایید سر تکان داد که یعنی مهمانی را در خاطر دارد.

  • در طول مهمانی که کلاً کنار من بود و با من صحبت می کرد. آخر شب از من خواست که بعد اتمام مهمانی بمانم تا اینترنت خانه اش را درست کنم. ادعا می کرد که وایفای به دلیلی قطع شده و نمی تواند آنرا درست کند. من هم قبول کردم. فکر کردم واقعاً مشکلی دارد. اما بلافاصله متوجه شدم که هدفش این است که بیشتر با من زمان بگذراند. همانجا گفتم که دوست ندارم که رابطه ای بین مان ایجاد شود.

نگاه جُرج، درمانده و از روی عجز بود.

  • باورت نمی شود، نه؟ باشد باور نکن. در تصمیم فعلی من که تاثیری ندارد. اما نمی دانم چرا دوست دارم که حداقل یک نفر در این دنیا قبل از مرگم حرف من را باور کند.

جُرج گوشی همراهش را از جیبش در آورد و روی نرده حفاظ گذاشت.

  • داخل واتساپ مرتباً برای من پیام می داد. محل نمی گذاشتم. کم کم حس کردم که پیام هایش از حالت معمولی خارج می شوند. تصمیم گرفتم که از چند پیام آخر عکس بگیرم چون واقعاً نگران شده بودم که نکند برایم دردسر شود. سوفیای کثافت قبل از این اتهام، به من زنگ زد و گفت که زندگی ام را نابود می کند. تمامی پیام هایش را هم پاک کرد. برو داخل فولدر عکس. دو سه عکسی را ببین که از پیام های آخرش دارم.

لیندا با تردید گوشی جُرج را برداشت. کمی دکمه ها را زد تا به فولدر عکسها برود. روی یکی از عکس های گوشی زد و روی آن زوم کرد. بعد چند ثانیه دستش را روی پیشانی گذاشت. آنگاه محکم روی پیشانی خودش زد.

  • وای عیسی مسیح! این چه عکسی است! دختر بی چشم و رو این را ارسال کرده؟ این چه پیامی است که زیرش نوشته! باورم نمی شود. بی حیای بی شرف… وای بر من… بی حیای بی شرف… وای بر من!

لیندا عکس دیگری را باز کرد. مشخصاً از دیدن عکس ها حالش بد شده بود.

  • سوفیا… سوفیا… تو همه ی ما را به بازی گرفتی… خدا تو را لعنت کند…

گوشی را سرجای قبلی اش روی لبه نرده گذاشت. لیندا بغض کرده بود. به آرامی گفت:

  • متاسفم… اما جُرج. تو هم کوتاهی کردی. ای کاش این عکس ها را پخش می کردی تا از خود دفاع کرده باشی. چرا عکس ها را نشان بقیه ندادی؟

جُرج پوزخندی زد.

  • توصیه وکیلم بود که اینها یک وقت عمومی نشوند. با این هجمه ای که علیه من به راه افتاده بود احتمالاً اثر معکوس داشت، می گفتند که عکس ها را فتوشاپ کرده ام که باز هم سوفیا را بیشتر آزار بدهم. بنا شد تا برگزاری دادگاه به عنوان سند پیش خودم بماند. اما گویا دادگاه دوستان و همکاران زودتر برگزار شد و مرا نیست و نابود کرد.

لیندا با حالت بغضی که داشت گفت:

  • راستش… راستش …

دو سه قطره اشک از چشمان لیندا سرازیر شد.

  • ایده ی نوشتن نامه از من بود.

جُرج با چشمان خیره به لیندا نگاه کرد. لیندا ادامه داد.

  • یادت هست که یک بار در مورد برنامه درسی دانشجویان با هم صحبت می کردیم؟ من، سوفیا به همراه خودت در دفتر دانشکده قهوه می خوردیم و روی تخته بحث می کردیم. تو جهت کاری بلند شدی تا بیرون بروی. سوفیا هم بلافاصله بلند شد. پشت من بودید. اما به نظرم شنیدم که تو دستت را به حالت ضرب به پشت سوفیا زدی. همانجا شک کردم که نکند چیزی بین شما هست.

جُرج گفت:

  • یعنی یک لحظه هم به ذهنت خطور نکرد که سوفیا به پشت من زده باشد؟

لیندا چشمان اش خیس شده بودند.

  • من مطمئن بودم که تو زده ای. پشتم بود. آخر تو شوخ طبع بودی که سر به سر همه می گذاشتی.

با پشت دست اشک خود را پاک کرد. با گریه ادامه داد.

  • فکر نمی کردم که به این شکل با زندگی تو بازی شده باشد.

جُرج با حالت تاسف گفت:

  • مشکل من این بود که تا همین اواخر هم ابراز علاقه سوفیا به خودم را جدی نمی گرفتم. هر پیشنهاد شام یا بیرون رفتن را رد می کردم. فهمیده بود که به ورزش علاقه دارم و قبل کلاس به باشگاه ورزشی می روم. کلاس عصرش را کنسل کرد که با من به «جیم» دانشگاه بیاید. حتی دیگر به باشگاه هم نمی رفتم که با او روبه رو نشوم. دیگر… ولش کن. نه نامزدی دارم و نه شغلی. نابود شده ام. سوفیا حق داشت، نابودم کرد.

لیندا گفت:

  • جُرج آیا راهی هست که یکی دو روز این تصمیم را به عقب بیندازی؟ به خاطر سالها دوستی مان.

جُرج آهی کشید.

  • لیندای عزیز. ای کاش اینجا نمی آمدی. حداقل قبل مرگم نمی دانستم که تو نقش مهمی در این نامه داشتی. ای کاش حداقل نسبت به تو در خوش خیالی می ماندم. حیف.

لیندا، دستش را بر روی حفاظ گذاشت. پاهایش را بلند کرد و به پشت حفاظ در سمت پرتگاه رفت. لیندا در کنار جُرج نشست.

  • اگر تو بمیری، من هم بعد تو خودم را خواهم انداخت. برای من قابل قبول نیست که در مرگ فردی بیگناه، آن هم یک دوست قدیمی، به این شکل نقشی داشته باشم.

فصل سه: سوزی

جُرج نگاه مهربانی به لیندا انداخت.

  • می دانم که برای جلوگیری از تصمیم من آمدی و در اینجا نشستی. من این قدر ارزش ندارم که تو بخواهی بعد من خودت را بندازی. اما حرکتت ارزشمند و خوب بود، بالاخره کسی را دیدم که دلش برای من کمی سوخت.

لیندا سکوت کرده بود و انگار حرف جُرج را نشنید. بالاخره سکوت خودش را شکست.

  • شرط می بندم که داشتی حساب می کردی که وقتی از اینجا به پایین پرت بشوی با چه زاویه ای به صخره پایین می خوری!

لیندا با انگشت پایین را نشان داد.

  • معادلات دیفرانسیل برخورد با صخره را در ذهن ات حل می کردی. اول کجای بدنت می شکند و به چه شکل. بعد داشتی حساب می کردی که چطور بپری که صددرصد بمیری و تبدیل به یک موجود ویلچری قطع نخاعی نشوی. یک استاد مکانیک همه جا یک «گیک» روی مخ است، حتی وقت مرگ. زندگی خشک و بی روح و بر مبنای مثلثات و فرمول!

جُرج این بار واقعاً خندید.

  • این یکی را درست گفتی. قبل از اینکه اینجا برسی تقریباً به نتیجه رسیده بودم. اما بین دو سه سناریو شک داشتم که کدام را اجرا کنم که رشته ی افکارم را به هم ریختی. خیلی بد موقع!

لیندا به خاطر خنده ی جُرج روحیه گرفت.

  • من بعضی وقتها با فرناندو در مورد رشته کاری مان صحبت می کنم. او از خوبی های رشته کامپیوتر برای من می گوید. من هم از برتری های رشته مکانیک. اما یک چیز در کامپیوتر هست که من خیلی آنرا دوست دارم و به خاطر آن از کامپیوتر خوشم می آید. اگر گفتی کدام ویژگی است؟

جُرج سری به علامت پاسخ منفی تکان داد.

  • دکمه ریسِت کامپیوتر خیلی مزیت مهمی است. جدی می گویم. هر موقع نرم افزار گیر می کند، هر وقت لپ تاپ یا موبایل ات درست حسابی جواب نمی دهد، می دانی که یک دکمه ریسِت هست. آن را فشار می دهی. همه چیز از نو می شود. سیستم عامل نفسی تازه می کشد. از نو و از صفر دوباره تلاش می کند که مشکلات را حل کند. خیلی زیبا و به درد بخور است.

لیندا کمی مکث کرد.

  • این دکمه ریسِت در زندگی نیست. اما می توانیم با کمک همدیگر آنرا بسازیم. بیا قبل از هر کاری، حرف من را گوش بده. بدون پیش داوری گوش کن ببین آیا سناریویی که من برای ریسِت زندگی تو در نظر می گیرم شدنی است یا نه؟ بعد از اتمام پیشنهادم هر تصمیمی خواستی بگیر. من به انتخاب تو احترام می گذارم.

جُرج سکوت کرد. دلیلی به ذهنش نمی رسید که مخالفت کند. لیندا کمی امیدوارانه صحبت می کرد.

  • ما اشتباه کردیم که آن نامه را نوشتیم. بعضی اشتباه ها فقط خود ما را درگیر می کنند. اما بعضی خطاها مثل همین به زندگی یکی دیگر آسیب می رسانند. من خودم با تمام شرافتم به تو قول می دهم که کار خودم را جبران کنم. روی شرافت کاری و عشقم به فرناندو قسم می خورم. در جلسه ی عمومی دانشکده می گویم که نوشتن آن نامه قبل از دادگاه اشتباه بود. هر کسی را که دیدم در جریان می گذارم. دادگاه نتیجه گیری کند آنگاه هر تصمیمی گرفت همه به آن احترام می گذاریم.

جُرج سر خود را خاراند و گفت.

  • به این راحتی درست نمی شود. آیا من از فردا می توانم بدون نگاه های سنگین همکاران سر کارم بروم؟

لیندا گویا فکر همه جا را کرده بود.

  • چرا فکر می کنی که تنها در دانشکده مکانیک شانس کار داری؟ فرناندو الان معاون دانشکده کامپیوتر است. اخیراً یک مرکز بین رشته ای رباتیک ساخته شده که به شدت دنبال استاد خوش فکر مثل تو می گردند. رباتیک بدون مکانیک معنایی ندارد. شاید اصلاً خودت دوست داشته باشی از نو شروع کنی. من با فرناندو صحبت خواهم کرد که هر آنچه در توان دارد برای کمک کردن به استخدام تو انجام بدهد. هر چند که تو این قدر خودت قوی هستی که نیاز به توصیه فرناندو هم نداشته باشی.

لیندا سکوت و چهره ی مثبت جُرج را دوست داشت. لیندا ادامه داد.

  • اگر نامزد تو، واقعاً دو سال عاشق تو بوده است، به خاطر یک سوء تفاهم که تو را ترک نمی کند. یکی از اولین کارهایی که بعد از استخدام تو در دانشکده کامپیوتر انجام می دهیم دعوت کردن تو و نامزدت به منزل ما خواهد بود. در آن جا همه ی سوء تفاهم ها را شفاف حل می کنیم و نمی گذاریم که یک اتهام نادرست زندگی شخصی ات را خراب کند. راستی من از اینکه مرتباً بگویم «نامزد» تو خسته شدم. این خانم خوش شانس چه کسی است که یک چنین شوهر خوشتیپی نصیب اش شده است؟!

جُرج لبخند می زد و لیندا هم خوشحال بود. گویا نقشه لیندا انرژی گرفته بود چون در ظاهر جُرج منصرف شده بود.

  • اسمش «نااومی» است. اصالتاً ژاپنی است. دختری زیبا و اهل خانواده ای است. با زحمت و تلاش به موقعیت کنونی اش رسیده است. دلم خیلی برایش تنگ شده است. ای کاش هر چه زودتر او را ببینم. اگر او را ببینم حتماً روحیه ام عوض خواهد شد.

جُرج کمی احساساتی شد و چشمانش خیس شدند. لیندا با خنده گفت:

  • حتماً همدیگر را به زودی می بینیم. قول می دهم. در ضمن، گفتی اصالتاً ژاپنی است یاد رفتار مدیران ژاپنی هنگام خرابکاری افتادم.

جُرج پرسید:

  • منظورت این است که بعضی وقتها بعد اشتباه اقدام به خودکشی می کنند؟
  • نه نه… نه دیوانه! مسلم است که یاد این موضوع نیفتادم. در اخبار خوانده ام که خیلی اوقات مدیران ژاپنی که خراب می کنند جلوی مشتریان خم می شوند و می گویند که اشتباه کرده اند. من از فرهنگ ژاپنی نامزدت نااومی استفاده می کنم و جلوی همه معذرت خواهی خواهم کرد. سعی خودم را خواهم کرد که تا عمر دارم این درس فراموشم نشود.

در حال صحبت کردن بودند که لیندا متوجه شد زنی از دور در حال پیاده روی به سمت پل است. دقت کرد. سوزی بود. احتمالاً پیام لیندا را گرفته بود و تصمیم گرفته بود برای دیدن او به این سمت بیاید.

  • چه اتفاق جالبی! اصلاً می توانیم فرآیند دکمه ی ریسِت را همین الان شروع کنیم. سوزی دارد می آید. رفیق صمیمی من است و به راحتی می توانم نقشه ام را برای او بگویم. بگذار با او مطرح کنم. حتماً سوزی هم افکار جالب و پیشنهادهای به دردبخوری دارد.

جُرج کمی مردد بود.

  • مطمئن هستی؟ آیا می شود که شرایط من بهتر بشود؟

لیندا چشمکی به جُرج زد و گفت:

  • شک نکن! سراغ خوب کسی آمدی! لیندا همه چیز را درست می کند.

لیندا برای سوزی دست تکان داد و او را صدا کرد. سوزی متوجه شد که لیندا در جای خطرناکی نشسته است. کمی جا خورد. سوزی بلند فریاد زد:

  • لیندا آنجا چه کار می کنی؟ ای خدای من! کسی تو را آنجا برده؟ چه خبر شده است؟

لیندا دستش را بر روی حفاظ پل گرفت تا آنرا تکیه گاه خود کند و بایستد. لیندا بلند شد و ایستاد. اما پای چپ او به خاطر صندل هایی که پوشیده بود روی خزه های کنار پل لیز خورد. پای راستش هم موقعیت خوبی نداشت، نتوانست تعادل خود را حفظ کند. هر دو پا با هم لیز خوردند و نیم تنه لیندا به صورت معلق در هوا ماند. لیندا به دست های جُرج چنگ زد. جُرج فریاد زد. اما جُرج اصلاً خود را برای چنین حادثه ای آماده نکرده بود و نتوانست وزن لیندا را تحمل کند. لیندا بالاخره از دستان جرُج هم رها شد.

جُرج در بهت و ناباوری سناریوی احتمالی افتادن خودش را با سقوط لیندا دید. افتادن از آن ارتفاع خطرناک و سپس برخورد هولناک با صخره های زیر پل. جُرج آن چنان شوک شده بود که هیچ صدایی را نمی شنید و اصلاً متوجه جیغ ممتد لیندا و صدای برخورد او با پایین نشد. لیندا تمام شد. جُرج هاج و واج به پایین نگاه می کرد تا آب رودخانه کم کم آخرین بقایای لیندا را با خودش برد، گویا اصلاً لیندا پنج دقیقه پیش اینها نبوده است. جُرج زمانی به خود آمد که صدای گریان و ترسان سوزی را پشت تلفن همراهش شنید.

  • «سوزی همیلتون» هستم، استاد دانشکده مکانیک. یک موقعیت اورژانسی پیش آمده است. یک متجاوز و مجرم سابقه دار، متاسفانه یک جرم دیگر انجام داده است. یکی از همکاران دانشکده را در جلوی چشمان من به داخل رودخانه پرتاب کرد. بله. قاتل هنوز در محل ارتکاب جرم نشسته است. پل رودخانه. من هم می ترسم اینجا بمانم. آماده ی فرار کردن هستم. حتماً. باشد باشد. قاتل متجاوز هر موقع به سمتم آمد خواهم دوید. بسیار خوب الان جیغ کمک هم خواهم زد.

سوزی گوشی را قطع کرد و بلند شروع به جیغ زدن کرد.

  • کمک! کمکم کنید! مردم! ترا به خدا کسی من را کمک کند! نجاتم بدهید! مردم! عیسی مسیح مقدس…

جُرج بی صدا و بی تفاوت هنوز به آب رودخانه نگاه می کرد. یک دقیقه بعد، جُرج هم پرید. سوزی این بار جیغ بلندتری زد. اما می ترسید جلوتر برود. بوی مرگ در فضا پیچیده بود که موجب شده بود تمامی عضلات او خشک بشوند. بعد دو-سه دقیقه از حالت شوک در آمد. یکی از مغازه داران صدای جیغ او را شنیده بود و برای کمک خود را رسانده بود. سوزی با قدم های کوتاه با کمک مغازه دار به سمت نرده پل رفت. نه اثری از جُرج مانده بود و نه اثری از لیندا.

روی لبه نرده محافظ پل، هنوز یک «آیس لاته» خنک بود. اما اثری از گوشی همراه جُرج نبود.

پایان

داستان کوتاهدانشگاهاتهامزندگی شخصیمهندسی مکانیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید