مادرم دبیر بود و مجبور بود من رو هر روز ساعت 6 صبح تحویل کودکستان کوچه رو به رویی بده و بره که به بچه های مردم رادیکال و توان و بردار و فیثاغورس درس بده .
و من اولین نفری بودم که وارد حیاط کودکستان می شد چون قاعدتا هیچ بچه 3 ساله ای ساعت 6 از خواب بیدار نمی شه. ( به جز من که از بی خوابی مزمن رنج می بردم و می برم... )
چیزی که از اون روز ها یادم میاد اینه که دختری بود که همیشه از من متنفر بود . حتی یادمه یک بار زد توی گوشم اون هم بی دلیل . همیشه لباسای نارنجی میپوشید و موهاشم جوری میبست که چشماش کشیده می شد . من و باباجونم اسمشو گذاشته بودیم خانم روباهی ...:)
بعد از اون اتفاق هامن هیچ دوستِ دختری نداشتم ...:)
هر روز تا ظهر کارمون بازی با خمیر و کاغذ و مداد رنگی و قیچی و حتی حفظ شعر های مسخره می گذشت و مزخرف ترین قسمت روز فرا می رسید .
عصر ...
عصرها اکثر بچه ها برمیگشتن خونه هاشون ... به جز اونایی که مامانای کارمند و معلم داشتن...
عصر که می شد همه بعد از خوردن ناهارشون می خوابیدن ... و من می شدم تنها ترین کودک روی کره زمین ...
اوایل مربی های کودکستان سعی می کردن مجبورم کنن چشمامو ببندم و به خواب برم ولی وقتی فهمیدن که فایده نداره مجوز تو حیاط بازی کردنو برام صادر می کردن و تهدیدم می کردن به ساکت بودن ...
و تنها صدایی که از اون حیاط میومد صدای قیژ قیژ تابی بود که بلد نبودم تنهایی تکونش بدم و تقریبا تکون نمی خورد ...
از همون روزا بود که از عصرا متنفر شدم ...
اون سال ها گذشت و بالاخره 7 ساله شدم ... و اون موقع من یک خواهر کوچیک داشتم ...یک خواهر کودکستانی...
مدرسه ساعت 13 تعطیل می شد و مامانم نمی تونست بیاد دنبالم بجاش مجبور بودم باز برم به کودکستان پیش خواهرم و این یعنی تکرار روز های ساکت موندن تو حیاط ...
کلاس اول همکلاسی ای داشتم که مامانش مدیر دبیرستان رو به رویی بود ...
تو مدرسه یه آزمایشگاه بزرگ داشتن . پر از اسکلت و مار تو شیشه الکل ...
یادمه اون روزا می رفتم اونجا و کلی بهم خوش می گذشت ولی وقتی مامانم فهمید تنبیه شدم و اجازه دیدن تلوزیونو تا چند هفته نداشتم ...
و این دومین دلیل بود برای تنفر از عصرا ...
بزرگتر شدم و کم کم باید درس می خوندم... حوصلم سر می رفت . خب مگه آدم باید چقدر یک درسو تکرار کنه؟
نمره هام همه عالی و برگه های امتحانم بی غلط بودن ولی درس نمی خوندم و به جاش نقاشی می کشیدم ...
اولین استعدادی بود که تو خودم کشف کرده بودم ... ماهی یک دفتر نقاشی تموم می کردم و هر چیزی که مامانم می خرید رو نقاشی می کردم ... حتی یبار تو مدرسه جایزه بهترین نقاشی رو گرفتم ...
مامانم یروز اومد تو اتاق و دید دارم بجای درس خوندن نقاشی می کشم و منو تحریم کرد... تحریم شدم و مداد شمعی و جعبه مداد رنگی 36 رنگه قشنگمو گذاشت بالای کمد ...:)
و به مدت یک ماه پلی استیشن 2 ای که جایزه کارنامم بود رفت تو جعبه و رفت توی انباری ...
و این سومین دلیل برای تنفر از عصرا بود...
رسیدم به راهنمایی و روزایی که خانواده به این پی بردن که کلاسای مدرسه کافی نیست و باید برم کلاس زبان ...
وای من از زبان متنفر بودم ( الان متنفر نیستما ، اتفاقا فهمیدم چقدر به دردم می خوره ) حالم از عصرای لعنتی روزای فرد بهم می خورد و با اشک لباس می پوشیدم و سوار ماشین می شدم که برم کلاس و مامان عزیزمم هر روز بهم میگفت که سنگ هم از آسمون بیاد کلاس زبان تعطیل نمیشه ...
حتی یبار برف سنگینی اومده بود و ماشین از در بیرون نمیومد و مامانم با آموزشگاه تماس گرفت و گفتن که کلاس دایره...:/
منو تو اون برف سنگین پیاده برد کلاس...:)
و این چهارمین دلیل برای تنفر بود ....
بزرگتر شدم ، درکم بیشتر شد . دیدم هر چقدر که از عصر متنفرم همون قدر عاشق غروبم ...
برای کلاس المپیاد می موندم مدرسه و غروبا از بوفه چیپس پنیری می خریدیم و میرفتیم رو سکوی حیاط و منتظر غروب می شستیم...
همه کارامونو زودتر انجام میدادیم که بریم حیاط و آسمون نارنجیو ببینم...
چقدر زود گذشت و می گذره ...
هنوز هم از عصرا متنفرم ولی الان اینو می دونم که قرار نیست همیشه عصر باشه ...
غروب میشه... شب میاد... و من دوباره ماهمو میبینم ...:)