ویرگول
ورودثبت نام
مه تاب
مه تاب
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

از عصر ها متنفرم ...

مادرم دبیر بود و مجبور بود من رو هر روز ساعت 6 صبح تحویل کودکستان کوچه رو به رویی بده و بره که به بچه های مردم رادیکال و توان و بردار و فیثاغورس درس بده .

و من اولین نفری بودم که وارد حیاط کودکستان می شد چون قاعدتا هیچ بچه 3 ساله ای ساعت 6 از خواب بیدار نمی شه. ( به جز من که از بی خوابی مزمن رنج می بردم و می برم... )

چیزی که از اون روز ها یادم میاد اینه که دختری بود که همیشه از من متنفر بود . حتی یادمه یک بار زد توی گوشم اون هم بی دلیل . همیشه لباسای نارنجی میپوشید و موهاشم جوری میبست که چشماش کشیده می شد . من و باباجونم اسمشو گذاشته بودیم خانم روباهی ...:)

بعد از اون اتفاق هامن هیچ دوستِ دختری نداشتم ...:)

هر روز تا ظهر کارمون بازی با خمیر و کاغذ و مداد رنگی و قیچی و حتی حفظ شعر های مسخره می گذشت و مزخرف ترین قسمت روز فرا می رسید .

عصر ...

عصرها اکثر بچه ها برمیگشتن خونه هاشون ... به جز اونایی که مامانای کارمند و معلم داشتن...

عصر که می شد همه بعد از خوردن ناهارشون می خوابیدن ... و من می شدم تنها ترین کودک روی کره زمین ...

اوایل مربی های کودکستان سعی می کردن مجبورم کنن چشمامو ببندم و به خواب برم ولی وقتی فهمیدن که فایده نداره مجوز تو حیاط بازی کردنو برام صادر می کردن و تهدیدم می کردن به ساکت بودن ...

و تنها صدایی که از اون حیاط میومد صدای قیژ قیژ تابی بود که بلد نبودم تنهایی تکونش بدم و تقریبا تکون نمی خورد ...

از همون روزا بود که از عصرا متنفر شدم ...

اون سال ها گذشت و بالاخره 7 ساله شدم ... و اون موقع من یک خواهر کوچیک داشتم ...یک خواهر کودکستانی...

مدرسه ساعت 13 تعطیل می شد و مامانم نمی تونست بیاد دنبالم بجاش مجبور بودم باز برم به کودکستان پیش خواهرم و این یعنی تکرار روز های ساکت موندن تو حیاط ...

کلاس اول همکلاسی ای داشتم که مامانش مدیر دبیرستان رو به رویی بود ...

تو مدرسه یه آزمایشگاه بزرگ داشتن . پر از اسکلت و مار تو شیشه الکل ...

یادمه اون روزا می رفتم اونجا و کلی بهم خوش می گذشت ولی وقتی مامانم فهمید تنبیه شدم و اجازه دیدن تلوزیونو تا چند هفته نداشتم ...

و این دومین دلیل بود برای تنفر از عصرا ...

عکس مستند از عصر های نفرت انگیز
عکس مستند از عصر های نفرت انگیز


بزرگتر شدم و کم کم باید درس می خوندم... حوصلم سر می رفت . خب مگه آدم باید چقدر یک درسو تکرار کنه؟

نمره هام همه عالی و برگه های امتحانم بی غلط بودن ولی درس نمی خوندم و به جاش نقاشی می کشیدم ...

اولین استعدادی بود که تو خودم کشف کرده بودم ... ماهی یک دفتر نقاشی تموم می کردم و هر چیزی که مامانم می خرید رو نقاشی می کردم ... حتی یبار تو مدرسه جایزه بهترین نقاشی رو گرفتم ...

مامانم یروز اومد تو اتاق و دید دارم بجای درس خوندن نقاشی می کشم و منو تحریم کرد... تحریم شدم و مداد شمعی و جعبه مداد رنگی 36 رنگه قشنگمو گذاشت بالای کمد ...:)

و به مدت یک ماه پلی استیشن 2 ای که جایزه کارنامم بود رفت تو جعبه و رفت توی انباری ...

و این سومین دلیل برای تنفر از عصرا بود...

رسیدم به راهنمایی و روزایی که خانواده به این پی بردن که کلاسای مدرسه کافی نیست و باید برم کلاس زبان ...

وای من از زبان متنفر بودم ( الان متنفر نیستما ، اتفاقا فهمیدم چقدر به دردم می خوره ) حالم از عصرای لعنتی روزای فرد بهم می خورد و با اشک لباس می پوشیدم و سوار ماشین می شدم که برم کلاس و مامان عزیزمم هر روز بهم میگفت که سنگ هم از آسمون بیاد کلاس زبان تعطیل نمیشه ...

حتی یبار برف سنگینی اومده بود و ماشین از در بیرون نمیومد و مامانم با آموزشگاه تماس گرفت و گفتن که کلاس دایره...:/

منو تو اون برف سنگین پیاده برد کلاس...:)

و این چهارمین دلیل برای تنفر بود ....

بزرگتر شدم ، درکم بیشتر شد . دیدم هر چقدر که از عصر متنفرم همون قدر عاشق غروبم ...

برای کلاس المپیاد می موندم مدرسه و غروبا از بوفه چیپس پنیری می خریدیم و میرفتیم رو سکوی حیاط و منتظر غروب می شستیم...

همه کارامونو زودتر انجام میدادیم که بریم حیاط و آسمون نارنجیو ببینم...

چقدر زود گذشت و می گذره ...

هنوز هم از عصرا متنفرم ولی الان اینو می دونم که قرار نیست همیشه عصر باشه ...

غروب میشه... شب میاد... و من دوباره ماهمو میبینم ...:)

به دنیای من خوش آمدی ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید