زندگی با احساس پوچی؛
میان آبی ولی تر نمیشوی. یا سبوهای زیادی هست و تشنهای ولی یارای نوشیدنت نیست. یا بیانگردی شدهای بیزار از گرما و خورشید.
گاهی بی آنکه عمق معنایش را بدانم دوست دارم همه چیزم از بین برود. یک آتشی از راه برسد، از غیب و بر سر دوراهی من و داراییام راهش را به سمت داشتههایم کج کند و تمامشان را بسوزاند. من بمانم و سفر، حتی شهرم هم بسوزد. مثل یک یهودی نفرین شده و بی سرزمین سفر کنم. و این سفر داراییام شود.
حتما نمیدانم معنای خالی شدن یکباره از همه چیز چیست ولی چون از دست دادن و بی چیز شدن آشفته وار است ناخواسته و ناآگاهانه از آن کناره میگیرم.
من منهای آنها چه میشود؟
آنقدر از پس تجزیه و خورده شدن "من" برایم میماند که بتوانم پس از سالها با مرگ طبیعی از پوچی زندگی رها شوم؟
آیا این یک نقیضهی شوم یا مضحکهای برای قربانی کردن معنا و حقیقت زندگی نیست؟