وقتی وارد عرصه جوانی شدم و تازه لیسانس روان شناسی ام را گرفتم، بسیار دوست داشتم که یک کارت اهدای عضو داشته باشم. الان که به عنوان روان تحلیلگر با دقت دارم به خواسته آن زمانم نگاه می کنم دلایل داشتن کارت اهدا عضو را در خود تحلیل می کنم می بینم اینکه اساسا گرفتن کارت اهدای عضو یعنی نپذیرفتن مرگ. یعنی تلاش برا بودن منتها در جسم و بدن دیگر. انگار مرگ، یک حکم تلخه که باید تلاش کنی دامنگیر دیگران نشه و حتی بعد مردن خودت هم تلاش کنی برای بقیه تا می تونی به تعویق بندازیش. آن زمان زندگی نزیسته فراوان داشتم حتی با خودم فکر می کرد دوست دارم مرا در کفن دفن نکنند و عریان در خاک بگذارند و بالای سرم هم یک درخت هم بکارند که من شوم غذای او همین فکر هم باز یعنی تلاش برای بودن در حالیکه نبودم. اما حالا که فکر می کنم با خودم می گم چه خوب شد که کارت اهدا عضو ندارم چون نمی دانم مثلا قلب من را به کسی بدن که مورد تایید من باشه. چه می دونم مثلا قلبم رو بذارن در بدن یک فرد بی رحم که من باعث بشم 10 سال به عمرش اضافه بشه واسه آزار و اذیت دیگران و باتوم زدن به آدم ها. تمام سعی و تلاشم هم در ارتباط با دانشجویانم و هم مراجعینم این بوده که با ارتباط درست و با مهربانی می شود فرد بانفوذی شد، تاثیر گذاشت و تاثیر گرفت و همه ی رزوم اینه که کاش مملکتم اولویتش بشه صلح و دوستی و مهربانی . اصالت درست، آن موقع است که دیگر نخواهیم شنید از بسیاری که آرزوم اینه که توی این ممکلکت نمیرم. پام به انور برسه که جدیدا هم بسیار این را می شنویم . تک تکمون مسئولیت داریم در رواج مهر و محبت و مهربانی و چه خوب است ابتدا این جنگ رو در خانواده ها که جنگ قدرت است تبدیل کنیم به مشورت و تفاهم و دوستی و مهربانی تا از مجموع خانواده های سالم، جامعه مهربان بدون خشم و خشونت و سارشار از احترام و ارزشمندی داشته باشیم