ویرگول
ورودثبت نام
m_77812262
m_77812262
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ژژنوستومی بی لذت چشایی

از راهرو عبور میکنم چهره اش نمایان میشود... اخم سنگینی بمن می کند... نگاهش غمگین است... بسمتش میروم... چشمانش روی من ثابت می ماند.دستانش روی هم گذاشته... همچون کودکی در خود جمع شده است... ۸۰ سال دارد. ۸۰ سال ورزشکار که بیش از گوشتخوار،گیاهخوار بوده بخارپز خورده است... ژژنوستومی اش کار می کند. عالی است جلویش امتحان می کنم. میگویم ببین حاج آقا. چقدر خوبه. مکثی میکند و با حرص می گوید خوب؟! خوب دیگر. نگران نباش هر آنچه لازم باشد از این لوله به بدنت می رسد! با حرص بیشتری به پنجره نگاه می کند و می گوید خوب؟! حیران و سردرگم به پنجره کنارش نگاه می کنم. شب شده و دیگر هیچ چیز پیدا نیست!موبایلم مدام زنگ میخورد. کمی نزدیک تر می روم. حاجی؟مگر ما قبل از عمل صحبت نکردیم؟با بغض می گوید چرا. مگر نگفتم چه می کنیم. با بغض چرا. مگر نگفتم ربطی به خوردن از دهان ندارد. با چشمان پر اشکش نگاهم می کند. پس من چی؟!ا حاجی این هم بدن تو هست دیگه؟! این ماده غذایی وارد بدنت میشود.سرو حال میشوی. با پشت دست اشکش را پاک می کند و آرام طوری که بسختی میشنوم می گوید. یعنی دیگر نمیتوانم مزه کباب را بفهمم؟! یعنی لذت نمیبرم از خوردن غذاها؟!نگاهش می کنم نگاهم می کند... هیچ وقت چنین حسرتی را تجسم نکرده ام.

۸۰ سال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید