انجمن نودهشتیا
انجمن نودهشتیا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دانلود رمان سقف کاغذی | نودهشتیا | نودهشتیا اصلی

دانلود رمان سقف کاغذی از نودهشتیا
دانلود رمان سقف کاغذی از نودهشتیا


دانلود رمان سقف کاغذی نودهشتیا

نام رمان: سثف کاغذی

نویسنده: بهارگل

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی، روانشناسی

تعداد صفحات: 682

خلاصه رمان سقف کاغذی:

رمان سقف کاغذی روایتگر آدم هایی که هر کدام در گذشته خودشون رو جا گذاشتن و برای پیداکردن قلب و روحشون دست به هرکاری می زنند، از دختر پرآوازه ای که با یک گذشته نامعلوم هشت سال به بدنامی معروف شده و به خاطره همین گذشته تلخ روز عقدش مجبور به فرار میشه، از گذشته مردی خوش نام و سرشناس که برای جبران اشتباهاتش دست به هرکاری میزنه تا آدم هایی رو به تصویر میکشه که سر زندگی قمار می کنند، تمام شخصیت های داستان سرگذشت خودشون رو دارند اما به نوعی هرکدام به زندگی هم گره خوردن و تاثیرمی گیرند.

دانلود رمان سقف کاغذی نودهشتیا

تلگرام نودهشتیا:

کانال تلگرام نودهشتیا

بخشی از رمان سقف کاغذی:

کت و شلوار نباتی، اندام لاغرم رو خوش فرم تر نشان می داد. دیگه لاغریم تو ذوق نمی زد . آرایش دخترانه صورتم
رو خیلی ماهرانه انجام داده بود. صورتم روشن تر شده بود. خط چشم کشیده شده، رنگ قهوه ای چشمام رو بیشتر به
نمایش می زاشت. موژهای پرپشتم حالت دار شده بودن. گونه های استخوانیم برجسته شده بود و لبام که باریک و
کوچک بود درشت شده بودند. در اخر کفش های ده سانتی که به زور مریم پام کرده بودم قدم رو بلند کرده بود . مریم کنارم ایستاد و ب*و*سه آبداری از لپم کرد . بیشتر از من ذوق داشت ! _ دختر تو محشری…خیلی ناز شدی…همیشه شلخته به نظر میای…اما الان راحت میشه کنارت راه رفت . سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم و بغض نکنم . حق داشت شرایط من طوری نبود که همیشه لباس و آرایش عوض کنم. الان هم مجبور به این کار شدم اون هم با قرض
گرفتند!. حتی اگر شرایطش رو داشتم کافی بود کمی بیشتر به خودم می رسیدم اون موقع دیگه نمی تونستم سرپوشی
روی واقعیت زندگیم بزارم . دوباره به خودم نگاه کردم. با تغییر لباس هام انگار خودمم تغییر کرده بودم . _ دیار الان واقعا از من بزرگتر به نظر میای . با خنده گفتم : _ یکسال اختلاف، منظورته دیگه؟ . جعبه شیرینی رو به دستم داد . _ زشت بود دست خالی بری اژانس هم بیرون منتظرته…برو تا کسی نیومده . نمی دونم چرا ته دلم از این مهربانی هاش گرفت . ناخوداگاه جلو رفتم و بغلش کردم و سر رو روی شانه اش گذاشتم . از ته دل گفتم : _ ممنون . سعی کرد من رو از خودش جدا کنه. اشک تو چشماش جمع شده بود. با بغض گفت : _ الان آرایشت پاک میشه… برو دیگه تا کتک نخوردی .

دانلود رمان یاسمین نودهشتیا

دانلود رمان ازدواج ممنوع نودهشتیا

دانلود رمان سقف کاغذی از نودهشتیا

رمان جدیددانلود رمانرمان عاشقانهنودهشتیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید