انجمن نودهشتیا
انجمن نودهشتیا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دانلود رمان گندم | نودهشتیا | نودهشتیا اصلی

رمان گندم از نودهشتیا
رمان گندم از نودهشتیا


رمان گندم نودهشتیا

نام رمان: گندم

نویسنده: م.موتدب پور

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه رمان گندم نودهشتیا:داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ……

رمان گندم نودهشتیا

تلگرام نودهشتیا:

کانال تلگرام نودهشتیا

بخشی از رمان گندم:

اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک
جیک گنجیشکاازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شا
خه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.
خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!
یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه
توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!
اتاق من طبقه پایین بودکه با باغ همسطح بود و یه پنجره چهارلنگه بزرگ داشت.تموم این باغ پربود ازدرخت و گل و گیاه وسبزه و
چمن.هرجاشوکه نگاه می کردی،یایه بوته نسترن بود ویاگل سرخ ویادرخت مو!دورتادورشمشاد!درختای چناروکاج وسرو قدیمی و
بزرگ! دیوارهای بلندکه بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر می گفتن.
ازدرش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیوارهاش ازسنگ بود. اونم سنگ قدیمی. وقتی از هشتی وارد باغ می شدی،
انگارواردیه دنیای دیگه می شدی!یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صدسال فرق داشت!

( دانلود رمان گندم )
تموم خونه ها وباغ،به صورت قدیمی قدیمی حفظ شده بودوپدربزرگم بااصرار جلوی دست خوردنش روگرفته بود!تواین باغ بزرگ
فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه ودست نخوره!اولیش پدربزرگم بود ودو تای دیگه م
من وکامیار.

دانلود رمان گندم نودهشتیا
کامیارپسرعموم بود که ازمن بزرگتر بود. من پسرتک خونواده بودم اما کامیاردوتا خواهر کوچیکتر ازخودشم داشت. یکی شون
تازه رفته بود دانشگاه واون یکی م کلاس اول دبستان بود. اسم یکی شون کتایون بود واون یکی کاملیا.عمه هام ازپدر وعموم، یکی
دوسال کوچیکتر بودن ویکی شون یه دختر داشت واون یکی دوتا. شوهر عمه هام هر دوشون کارمند بازنشسته بودن واز صبح که
چشم وامی کردن،راه می افتادن توباغ وزمین رومتر می کردن وبرای تقسیم کردن وساختنش، نقشه می کشیدن ومرتب زیر گوش
پدروعموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد وساخت!خلاصه همه باهم متحدشده بودن علیه این باغ بزرگ و
قشنگ.زن ها ودختر های خونواده م همینطور!همه ش غرمی زدن که این باغ وخونه های قدیمی به چه درد می خوره وآدم جلوی
دوستاش خجالت می کشه وجرات نمی کنه یه نفررودعوت کنه اینجاوخلاصه ازاین حرفا!البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود
وتاوقتی که پدربزرگ تو جمع نبود!اما تا پدربزرگم وارد می شد همه ماست هارو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن!
پدربزرگم خیلی پولدار بود . دوتاکارخونه و یه پاساژ وچند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهروهفت هشت تا باغ بزرگ توشمال
که تو یکی ش یه ویلای بزرگ ساخته بود،داشت.این فامیل، همگی سعی می کردن که هرطوری هس خودشونو تو دل پدربزر گم
جا کنن چون تموم این ملک واملاک وثروت، فقط به نام خود پدربزرگم بود!همه این در واون در می زدن که شاید از این نمد یه
کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفابود!ازبین تموم این چند تاخونواده ، فقط عاشق من وکامیاربود

یعنی اول کامیار، بعدش من .

دانلود رمان گندم نودهشتیا

دانلود رماننودهشتیارمان جدیدرمان عاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید