ویرگول
ورودثبت نام
مدرسه جامع
مدرسه جامع
مدرسه جامع
مدرسه جامع
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

درک میکنم

شاید گوش هایم، صدایی را میشنید که از زبان او خارج شد ؛اما ....من ذهن افراد را میفهمم. نه از روی کلماتشان، بلکه از سکوتی که میان جمله هایشان جا

میماند. این سکوتها، نه فقدان تکلم، که تجلی واقعی افکار و احساسات عمیق هستند. هر

مکث، هر دم و بازدم ناهماهنگ، حاوی پیامی است که زبان قاصر از بیان آن است. این

سکوتها، فیلترهایی هستند که حقیقت را از میان لایه های محافظ کلام عبور میدهند و

مستقیماً به هسته وجودی فرد نفوذ میکنند.

گاهی نگاهشان، جمله ای است که هر واژه در آن بوی ترس، امید، یا اندوه میدهد. چشمها،

پنجرههایی نیستند که فقط نور را منعکس میکنند، بلکه پرده هایی هستند که بر منظره

درونی ترین ترسها و بزرگترین آرزوها سایه افکنده اند. من این بوها را حس میکنم. بوی ناامنی

که مانند غباری نامرئی بر پلکها نشسته، یا درخشش کورکننده ای که از عمق یک امید دیرینه

ساطع میشود. این نگاهها، گاهی سنگی در آب هستند که امواجشان را از لایه ی پنهان درونی

به سطح میآورند.

من حس میکنم وقتی کسی میخندد اما در دلش چیزی گریه میکند؛ یا وقتی وانمود میکند

قوی است، اما درونش ترک خورده از هزار نگرانی خاموش. این تناقضات، معمای انسان هستند.

خنده میتواند ماسکی باشد که سنگینی یک بار نامرئی را پنهان کند. نیروی ظاهری، اغلب

پوششی است برای شکنندگی درونی که اگر لحظه ای رها شود، سیلاب غم را جاری خواهد

ساخت. من این ترکها را میبینم، ترکهایی که با نور ضعیف حقیقت بدرقه میشوند و با هر

ضربان قلب، کمی عمیق تر میشوند.

موسیقی راه رفتن و ارتعاشات ناگفته

گاهی راه رفتن آدمها برایم شبیه موسیقی است، آهنگی از خاطراتی که هر نتش را با نفسشان

ساخته اند. ریتم گامها، تمپوی زندگیشان را نشان میدهد. قدمهای سنگین، باری از گذشته ای

سنگین را حمل میکنند؛ قدمهای سبک، شاید آزادیای موقتی را جشن میگیرند. این موسیقی

نامرئی، هارمونیای از تصمیمات ناگفته و مسیرهای نپیموده است.

من ذهنشان را میبینم، نه با چشم، بلکه با قلبی که شنیدن را یاد گرفته. این "شنیدن قلبی"

نوعی همدلی پیشرفته است؛ توانایی درک فرکانسهای احساسی که فراتر از طیف شنوایی

معمولی عمل میکنند. این قلب، به جای تجزیه و تحلیل منطقی، مستقیماً احساس را جذب

میکند.

ذهن آدمها پر از بوی خاطرات، تصویر خیال و صدای آرزوهایی است که فقط در سکوت شنیده

میشود. خاطرات، مانند عطرهایی قدیمی هستند که در زوایای ذهن ذخیره شده اند؛ گاهی بوی

باران، گاهی بوی خاکستر. تصاویر خیالی، نمایشهای سینمایی خصوصیاتی هستند که در پشت

پلکهای بسته اجرا میشوند. آرزوها، زمزمههایی زیرزمینی هستند که برای شنیده شدن به

سکوت مطلق نیاز دارند.

سفری به جهان های پنهان

وقتی در کنارشان هستم، انگار به جهانی قدم میگذارم که پر از راز است. هر فرد، مجموعه ای از

مختصات فضایی-زمانی است که در آن تجربیات منحصر به فردی انباشته شده اند. این

جهانهای درونی، با قوانین خاص خودشان کار میکنند، قوانینی که منطق بیرونی اغلب قادر به

درک آنها نیست.

هر فرد، کتابیست که هنوز نخوانده ای اما میدانی در صفحاتش چه اشکی، چه عشقی، چه

دلتنگیایی جا مانده. این دانش، از طریق خواندن زبان بدن یا شنیدن پژواکهای عاطفی حاصل

میشود. جلد کتاب ممکن است محکم و بی تفاوت باشد، اما بافت صفحات داخلی، میزان

ساییدگی و لکههای جوهر )اشکها( داستان واقعی را فاش میکنند.

حس میکنم دردشان را، بی آنکه بگویند. درد، مانند یک موج الکترومغناطیسی است که از مرکز

وجود فرد منتشر میشود. این موج دارای شدت و فرکانس خاصی است که گیرنده همدل (ذهن

من) آن را دریافت میکند.

شادیشان را، پیش از آنکه لبخند بزنند. شادی واقعی، اغلب پیش از ظهور بیرونی، یک کشش

درونی در عضالت صورت و افزایش نور در چشمها ایجاد میکند. این درخشش اولیه، نسخه

"بتا"ی شادی است که پیش از نسخه "آلفا"ی نمایش اجتماعی آن ظاهر میشود.

موهبت یا نفرین؟

درک ذهن دیگران، شاید موهبتی است، شاید نفرینی. این توانایی، مانند یک معادله دوطرفه

است که هم پاداش و هم هزینه دارد.

از منظر موهبت: این درک، عمق روابط انسانی را افزایش میدهد. امکان تعامل با اصالت و

پرهیز از سوءتفاهمهای سطحی فراهم میشود. این توانایی، نقشه راهی برای کمک کردن فراهم

میآورد، زیرا من میدانم دقیقاً چه چیزی مانع حرکت فرد است.

از منظر نفرین: زیرا هر احساسی را درون خودم هم تجربه میکنم؛ آنها در من تکرار میشوند،طوری که گاهی نمیدانم این احساس از من است یا از دیگری. این فرآیند، هم ذاتپنداری فراگیر

)Empathy Pervasive )نامیده میشود. این اشتراک بار عاطفی میتواند منجر به خستگی

احساسی شدید شود. اگر فردی در حال تجربه اضطراب باشد، این اضطراب مانند یک

تشدیدکننده )Amplifier )در سیستم عصبی من عمل میکند. این پدیده را میتوان با فرمول زیر

در نظر گرفت که در آن $M_E $انرژی احساسی من، $O_E $انرژی احساسی فرد مقابل و $C$

ضریب نفوذپذیری است:

جایی که ${Original_{E $احساسات ذاتی من است و $C $میتواند مقادیری بین 0 تا 1 داشته

باشد؛ هر چه $C $به 1 نزدیکتر باشد، احساسات دیگری بیشتر در من بازتولید میشوند.

اما با این حال، نمیخواهم این حس را از دست بدهم. چون هر چه بیشتر احساس کنم، بیشتر

انسان میمانم. این درک، لایه های بیشتری از واقعیت وجودی را آشکار میسازد و مرا از یک

مشاهده گر صرف به یک شرکت کننده فعال در تجربه جمعی انسانها تبدیل میکند. نادیده

گرفتن این صداها، به معنای نادیده گرفتن بخش اعظم بشریت است.

نتیجهگیری: شنیدن جهانهای درونی

من ذهن افراد را میفهمم، چون به درونشان گوش میدهم. این گوش دادن، نیازمند حذف

نویز محیطی و سکوت کامل ذهن خودی است تا امواج ضعیف و ظریف دیگران شنیده شوند.

این نوع شنیدن، شبیه تالش برای شنیدن صدای افتادن یک برگ در جنگلی پرتراکم است؛

نیازمند تمرکز حداکثری و حذف همه چیزهای دیگر.

و در هر ذهن، جهانی تازه زاده میشود. این جهانها، منابع بی پایانی از درس، زیبایی و غم

هستند. این درک، یک وظیفه دائمی است؛ وظیفه احترام گذاشتن به پیچیدگی های پنهان هر

انسان، و پذیرش این حقیقت که هر فرد، با وجود تمام کلمات و رفتارهای ظاهری،

یک کیهان

کامل در سینه خود حمل میکند. و من، شنونده خاموش این کیهانها هستم.

نویسنده : مهسا حمیدی

طوری که گاهی نمیدانم ای

روابط انسانیزبان بدنسیستم عصبیرفتارکنش
۴
۰
مدرسه جامع
مدرسه جامع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید