گوش هایم نشنید و چشمانم ندید...
نمیدانستم به بهای عاشقی برایش باید تاوان بزرگی بدهد...
شبی که در جلوی چشمانم از بین رفت فهمیدم...
دیر بود و غمناک...
دختری که ارامش و روشنایی من بود خاموش شد و بی جان...
همان دخترکی که عطر موهای همچو دریای ارامش بخش و چشمانی همچو اسمان...
برای دومین بار کاملا شکستم...
اما بار دوم برای عشق شکستم...
نه حوسی که درون آن غرق بودم...
حس عشق را تجربه کردم در زمانی تنگ...
نتوانستم توصیف کنم احساسی را که داشتم...