پسری یه دختر رو خیلی دوست داشت که توی یه سیدی فروشی کار میکرد.
اما هیچ وقت به دختر در مورد عشقش چیزی نگفت.
هر روز به اون سیدی فروشی میرفت و یک سیدی میخرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسر مرد…
وقتی دختر به خونهی اون رفت تا ازش خبر بگیره، مادر پسر گفت که اوک مرده و دختر رو به اتاق پسر برد…
دختر دید که تمامی سیدیها باز نشده…
گریه کرد و گریه کرد تا مُرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامههای عاشقانهاش رو توی جعبه سیدی میگذاشت و به پسر میداد!“
:)