????
?
?
دی شب تماشاگر فیلم زیبای مینای شهر سوخته بودم.داستان آقای دکتری که در سن 15 سالگی به اجبار پدر راهی آلمان می شود و از یار و دیار دل می کند تا در آن جا درس طبابت بخواند.
بعد از سال ها که از زمان جنگ و زلزله ی بم می گذرد به درخواست دوست پدرش آقای قناتی برای مداوای یک جانباز به ایران می آید.
او که زاده ی شهر بم است هیچ علاقه ای به دیدن شهر خود ندارد واز پدر نیز خاطره ای خوشایند ندارد اما به وسیله ی آقای قناتی که نقشش را جناب عزت الله انتظامی بازی می کند ،تشویق می شود تا به بم برود.
وقتی به بم می رود خاطرات دوران کودکی اش زنده می شود و مینا دختر زرتشتی که همبازی کودکی اش بوده را به خاطر می آورد.
با تفحص و جست وجو مطمئن می شود که او زنده است .برای پیدا کردنش همه جای بم را زیر پا می گذارد و باخبر می شود که مینا هم برای دیدار او راهی آلمان شده است و بالاخره هر دو در فرودگاه به هم می رسند.
این فیلم مرا به فکر خودمان انداخت که چشم دیدن همدیگر را نداریم .در این روزگار حتی افرادی که باهم نسبت خونی و فامیلی داریم و در کودکی سری از هم سوا بودیم را وقتی می بینیم ،خود را پنهان می کنند تا چشممان به هم نیفتد.یا راهمان را کج می کنیم تا با هم سلام علیکی نکنیم،چه بر سرمان آمده است که تا زنده ایم از هم گریزان و مخالف و در جنگیم و پس از مرگ عزیز و محترم و دوست داشتنی می شویم.
کاش قدر همدیگر را می دانستیم.
?
?
?
??????