تو شاید نمیدونی چقدر برای من مهمی
شاید نمیدونی که چقدر توی تمام ساعات و لحظه هام و تک تک اتفاقاتم جلوی چشممی
با همگروهیم دارم حرف میزنم تورو میبینم، توی خیابون راه میرم تورو میبینم، ماشینهای توی خیابون که رد میشن تورو پشتشون میبینم، به خونه میرسم تورو میبینم، وقتی میخوابم رو که دیگه اصلا نگم…
ولی خب نمیتونم بیام بهت بگم که چقدر دلم برات تنگه..هرچند که میدونم خودت میفهمی و حسش میکنی. البته همون رو هم تا وقتی که خودمو نکشم و اینور اونور به در و دیوار نزنم و مثل مرغ پرکنده نباشم متوجهش نمیشی
کاش نزدیکتر بودیم
کاش سرنوشت با ما مهربونتر بود
کاش من اینهمه زیاد بهت جذب نبودم
کاش انقدر ناراحتت نمیکردم. احساس میکنم اینجوری با این تخلیه های روحی بیشتر از از اینکه خودم رو اذیت کنم دارم تورو اذیت میکنم و با حرفام معذب میشی.
ولی منم بلد نیستم.. همونجور که خودت توی اون کامنته که برای دوستت که در مورد اهمیت دادن به همدیگه نوشته بود و من براش نوشته بودم که ما بیشتر اهمیت میدیم به بقیه تا بقیه به ما و بعد خودت هم کامنتم رو لایکش کرده بودی،نوشته بودی و گفته بودی بلد نیستیم.. منم از همون جنس بلد نیستم خودم رو مخفی کنم تا تو یا هرکس دیگه ای که اطرافمه نفهمه چی داره به حالم میگذره.
اصلا چرا همه چی انقدر سخته. یه ارتباط چیه که انقدر سخته؟ چرا باید با یکی که دوس داری ارتباط نداشته باشی یا همش محافظه کارانه باشی؟ چرا نمیشه از همون اول که احساس قوی رو نسبت بهش گرفتی دیگه بیخیال همه چی بشی و بغلش کنی و همونجا تموم بشی؟
من خسته ام.. من میخوام تموم بشم