دیشب خواب میدیدم توی خیابون بودم که بابا از دور اومد. از شوق دویدم سمتش و بغلش کردم، کاری که هیچوقت توی زندگیم انجام ندادم. همیشه فاصله احترامی بینمون بوده و هیچوقت این حجم ابراز احساسات رو نداشتیم، انقدر که اون تعداد بارهای کم رو دقیق و روشن یادمه.
یه دفعهش اونروز زلزله بود که وقتی عموحسین رو از زیر آوار کشیدن بیرون من که اونطرفتر کنار ماشین بودم تا دیدمش گریه کنون سمتش دویدم و میخواستم بغلش کنم ولی بابا نذاشت و چقد گناه داشت که جایی که یکی باید خودشو بخاطر غم برادر و پدر و مادرش بغل میکرد اول منو بغل گرفته بود.
یه دفعهش اونروزی بود که کرمون گذاشتنم و برگشتن بم، وقت خداحافظی بغلم کرد و یکم اشکی شد منم گریهم شد. بعدش هم مامان گفت توی جاده همش ساکت گریه کرده.
یه دفعهش اونروزی بود که توی بیمارستان بود و کنارش بودم بیدار شد دستشو بوسیدم گفتم اگه خوب شدی بریم مشهد؟ گفت خوبه. گفتم قول میدم خودم ببرمت.
ولی خب نشد…
تنها باری که سمتش دویدم اونروز بود که داشتم میرفتم کلاس داروخونه ای که یهو دم در مامان زنگ زد گفتش محسن گفته دفتر بیمه عباس آقا رو بیارین، دفتر توی ماشینه سریع بیا بیمارستان. منم کفتم به درک کلاس و زود برگشتم سمت ماشین و رفتم بیمارستان، از در اصلی که وارد شدم دیدم فرخ پسرخاله بزرگم هم همزمان وارد شد گفت مامانت اینا اومدن؟ گفتم نمیدونم به من گفتن دفتر رو بیار منم دارم میبرم گفت پس بریم سریع. اون طفلک هم خبر نداشت چی شده. وقتی رسیدیم دم در آی سی یو دیدم صدای جیغ مامان و آلا میاد. یه نگاه به فرخ کردم ترسید گفت چی شده، من دیگه نفهمیدم چی شد فقط دیدم وسایلو ریختم رو زمین و دویدم از در آی سی یو وارد شدم و پرستاری که اومد جلوم رو بگیره رو هم هول دادم رفتم سمت بابام که توی کاور گذاشته بودنش..
وای خدایا چرا من از این یادآوریا نمیمیرم
اصلا ولش کن یادم رفت میخواستم به چی بپردازم