حالا که تنهاام و صندلی بدی هم توی اتوبوس نصیبم شده و مشخصه که شب خواب نخواهم داشت وقت خوبیه که دیگه امشب رو به گریه بگذرونم
حالا گریه زار زار هم نه، همین درحد ۴ تا قطره اندوه اشک از سر مرور نرسیدنا و نشدنا و ۵ تا قطره هم از ذوق مهربونیهایی که این یکی دوروز گرفتم.
حواسم هست که اشک شکرگزاریم بیشتر بشه
حواسم هست که خودم باید دلم رو جمع کنم
حواسم هست که من فقط خودم رو دارم پس اگه اذیتش کنم دیگه توانی براش نمیمونه که حال خوب هم بهم بده
این چندروز یه فلاش بکهایی داشتم از آدمهایی که نه خوب بود و نه بد، فقط جالب. از اون «سلام خوبین» که با پیام قبلش به اندازه یک سال و ۱۵ روز فاصله داشت و تک تک حرفای قبلتر از اونا رو هم برام نمایان کرد مثلا اون شب که توی اتوبوس بودم و داشتم میرفتم اصفهان و حالم خیلی بد بود و داشتم غر میزدم و یکی که باید میومد حالمو میپرسید اومد و پرسید ، تا اون «سلام حال شما» که پرتم کرد به روزهایی که فکر میکردم دیگه کلا از زندگیم بیرون ریختمشون و با این آدمهایی که یادگاری اون زمانم بودن دیگه هیچ ارتباطی نخواهم داشت ولی باز دقیقا اون شبی رو برام آورد بالا که خونه صبا بودیم و کنارم روی تراس وایستاده بود تا باهام درباره کنکور ارشد حرف بزنه و میگفت من نمیدونم چطور با اینهمه دوری طاقت میاری و من میگفتم که اتفاقا برام جذابه و اصلا بخاطر همین دوری رفتم سمت ادامه تحصیل.
اینایی که میگن گذشته رو میشه فراموش کرد چرت میگن. گذشته این منی که اینجای زندگی وایستادم رو ساخته. چطور میشه آدم خودش رو فراموش کنه؟
گذشته اون لباسیه که باید تا آخر عمر نگه اش داری. نه میتونی دور بندازیش نه میتونی به کسی ببخشیش نه میشه بسوزونیش نه هیچی
گاهی قشنگه و با یادآوریش حالت خوب میشه و اصلا اینجوری هم هست که خودت هی با هر بهونه سراغ مرورش میری، گاهی هم خوب نیست و دوست داشتی که قایمش کنی ولی بنظر من قایم کردن اصلا راهش نیست و باید بلد باشی که چطور وقتی جلوی چشمت سبز میشه بتونی مدیریتش کنی تا یهو غمناکت نکنه