داستان فناف میتوانست یک داستان شاد کودکانه باشد؛ اما آن موقع نه من این مقاله را مینوشتم و نه شما در حال مطالعهی آن بودید. اگر قرار باشد همه چیز خوب پیش برود که داستانی به وجود نمیآید. نه؟ فرنچایز فایو نایتز ات فردیز یا همان فناف داستان خیلی پیچیده و پرجزئیاتی دارد. یک داستان ترسناک و در عین حال غمگین از بچههای بیگناهی که قربانی حسادت و کینه شدند. اما خیلی جلو پریدم. بیایید اصلا ببینیم چه شد که همه چی اینگونه به هم ریخت؟
وقتی اولین نسخه از فناف را بازی میکنید، خودتان را در نقش یک نگهبان امنیتی شیفت شب میبینید. وظیفهی شما تماشای دوربینهای امنیتی یک رستوران است. این رستوران پر از رباتهای عروسکی یا همان انیماترونیکها است. اما خیلی زود همه چیز به هم میریزد و این انیمارونیکها به ترسناکترین دشمنانتان تبدیل میشوند و بدترین جامپاسکرهای عمرتان را به شما هدیه میکنند!
اگر چند شب را از دست این عروسکهای دوستداشتنی جان سالم به در ببریم، متوجه میشویم که چه داستان غمگینی در دل این ترس جا خوش کرده. بچههایی که با بی رحمی تمام کشته شدهاند و روحهایی که هنوز در این دنیا عذاب میکشند. در نسخهی اول نمیفهمیم که دقیقا چه کسی عامل این قتلعام بوده، اما برای همین است که یک عالمه بازی و رمان از فناف داریم.
در واقع همه چیز یه شخصیت منفی ماجرا برمیگردد؛ «ویلیام افتون». بیایید برای اینکه کل داستان را بفهمیم، به دههی ۳۰ میلادی سفر کنیم. دههای که مردم در آن با مشکلات اقتصادی زیادی دست و پنجه نرم میکردند. در آن زمان که همه چیز این همه تیره و تار بود، مردم دربهدر دنبال یک تفریح ارزان میگشتند که برای چند ساعت آنها را از زندگی واقعی دور کند. آنها برای کار مجبور بودند به شهرهای بزرگ مهاجرت کنند و درست در همین مسیر بود که آرزوی محال آنها به واقعیت تبدیل شد.
یک مراسم تفریحی بین راهی با قیمتی به صرفه به نام Fred Bear’s Singing Show. تنها با ۵۰ سنت شما میتوانستید هم مراسم رقص و آواز خرسها را ببینید و همراه آن غذا هم داشته باشید. چنین مراسمی برای مردم شبیه یک رویا بود. البته که بعد از آن، به مسیرشان ادامه میدادند و برای همیشه فراموش میکردند و دوباره غرق درگیریهای دنیا اصلا فراموش میکردند که چنین مراسمی وجود داشته. اما این قضیه برای یک پسر کوچولو به اسم بیلی صادق نبود. کودکی که تا دههها بعد همچنان به آن خرسها فکر میکرد. اسم اصلی این شخص ویلیام افتون بود.
ویلیام برای سالها آرزو داشت لحظهای که در آن مراسم تجربه کرده را بازسازی کند و آن خرس را به گونهای به زندگی بیاورد. او نهایتا با الهام از عروسکهای دیزنی، لباسهای عروسکیای درست کرد که انسانها داخل آنها میرفتند و مراسم اجرا میکردند. اولین طراحی او با الهام از خرس دوران کودکیاش بود و اسمش را فردبر (Fred Bear) گذاشت. فردبر طلایی رنگ بود و یک پاپیون و کلاه بنفش به تن داشت. اما یک عروسک کافی نبود. پس ویلیام دومی را هم طراحی کرد و اسمش را Spring Bonnie گذاشت.
ویلیام بانی را از صمیم قلب دوست داشت. چون برعکس فردبر، این ایده کاملا اورجینال و از آن خودش بود. دو عروسک مراسم خود را شروع کرده و جمعیت کم اما هیجانزدهای را خوشحال میکردند.
سر و صدای این مراسم به گوش افراد مختلف رسید و خیلیها از ایدهی ویلیام خوششان آمد. پس خیلی زود، رقیب رستوران ویلیام از راه رسید؛ Chika’s Party World. این رستوران مانند ویلیام از عروسکها در رستورانش استفاده کرده بود اما با یک روش متفاوت. این عروسکها نیازی به انسان نداشتند. در واقع رباتهایی بودند که با باتری کار میکردند. آنها مانند انسانها میخواندند و میرقصیدند و بچهها را سرگرم میکردند. مغز متفکر پشت این ماجرا فردی به نام «هنری» بود. ویلیام به شدت به هنری حسادت میکرد چون نه تنها ایدهاش را دزدیده، بلکه حتی بهتر از خودش هم اجرا کرده بود. اوج هنر ویلیام این بود که لباسهای عروسکی طراحی کند اما هنری؟ او علم رباتیک را بلد بود! از زمان خودش جلوتر بود.
موضوع حتی بدتر هم میشد. عروسکهای مختلفی در رستوران هنری حضور داشتند. یک فیل و اسب آبی در بین بچهها گردش میکردند و یک گروه دیگر وظیفهی اجرا روی صحنه را داشتند. این اعضا شامل چیکا، یک خوک، هپی فراگ و یک خرس میشد. همه چیز آن خرس شبیه فردبر بود و به آن «ندبر» میگفتند. چرا باید بین این همه حیوان، دقیقا یک خرس را انتخاب میکردند؟ حسادت و کینه بود که در وجود ویلیام میجوشید و او روز به روز خشمگینتر میشود. اما داستان قرار است از این هم بدتر شود.
رستوران ویلیام تا نزدیک ورشکستگی پیش رفت اما هنری وارد ماجرا شد. او به ویلیام کمک کرد و با خریدن رستورانش، او را از ورشکستگی نجات داد. ویلیام بار دیگر به دست هنری تحقیر شده بود. اما حالا زمانی نبود که به این موضوع فکر کند.
حالا که هنری و ویلیام همکاری خودشان را شروع کرده بودند، تصمیم گرفتند که رستوران جدیدی تاسیس کرده و اسم آن را FredBear’s Family Diner بگذارند. عروسکهای ویلیام با رباتهای هنری ترکیب شده و همزمان در رستوران حضور داشتند. اعضای اصلی روی صحنه شامل بانی، فردبرد، هپی فراگ و پیگپج بودند. بعضی از عروسکها که از محبوبیت کمتری برخوردار بودند کم کم بازنشسته شدند و به جای آن عروسکهای جدیدتری روی کار آمدند؛ یک روباه دزد دریایی به نام فاکسی، یک نسخهی آبی رنگ از بانی و فردی فزبر.
با روی کار آمدن عروسکهای جدید، وقت آن بود که یک رستوران جدید تاسیس شود. نام این رستوران Freddy Fazbear’s Pizzeria بود و عروسکهای جدید به همراه چیکا به آنجا منتقل شدند. این رستوران مکانی است که نسخهی اول در آن جریان دارد. کسبوکار در بهترین حالت ممکن بود و حتی یک کارتون از روی عروسکهای رستورانها ساخته شد. در این کارتون همهی عروسکها به جز بانی حضور داشتند. این موضوع باعث ناراحتی ویلیام بود. چرا بین این همه شخصیت باید دردانهی او حضور نداشته باشد؟
البته این تنها چیزی بود که او را اذیت میکرد و غیر از آن، اوضاع خیلی خوب پیش میرفت. او یک خانواده تشکیل داده بود و صاحب دو پسر و یک دختر شده بود. هنری فن رباتیک را به او یاد داده بود. این دو با کمک هم اولین نسل از انیماترونیکها را به وجود آوردند که یک دهان اضافی داخل دهانشان قرار داشت!
ویلیام پر از ایدههای مختلف بود. او میخواست لباسهای عروسکی خودش هم به انیماترونیک تبدیل شوند، انیماترونیکاها فقط مختص صحنه نباشند و با بچهها تعامل داشته باشند. او حتی ایدهی یک ساختار انعطافپذیرتر برای انیماترونیکها را هم در سر میپروراند. ویلیام عاشق علم رباتیک شده بود. اما با وجود همه این اتفاقات هنوز یک هدف در ذهن داشت؛ از هنری بهتری باشد.
ریشهی این حسادت عمیق بود و به نظر نمیرسید که ویلیام برنامهای برای درست کردن آن داشته باشد. در نهایت همین حسادت او را از یک فرد که میخواست دل بچهها را شاد کند، به یک قاتل بیرحم تبدیل کرد. اینها تنها زمینهسازیای برای داستان بود و به زودی قرار است همه چیز به طوفانی ترسناک تبدیل شود. اما فعلا تا همینجا کافی است.
در فناف، ما فقط از طریق تماسها و فایلها داخل بازی متوجه میشویم که قبلا چه اتفاقاتی رخ داده است. چرا انیماترونیکها چنین رفتاری دارند و ما را تا سر حد مرگ میترسانند و کلی پاسخهای دیگر. حتی خیلی از اتفاقات از طریق یک سری مینی گیم روایت میشوند که باید در بازی با انجام یک سری کارهای خاص آنها را باز کنید. پس با یک داستان سرراست طرف نیستیم و اطلاعاتی که داریم در گوشههای مختلف پراکنده شدهاند.
این مقاله کاملا با این هدف نوشته شده که برای کسانی که فناف را بازی کردهاند و هم تازهکارها بیشترین اطلاعات را داشته باشد. پس بیایید کمی هم در مورد ماجرای پیدایش این بازی صحبت کنیم.
اسکات کاتن سازندهی بازیهای ویدیویی بود که روی چندین بازی با محوریت مسیحیت کار کرده بود. هیچکدام از این بازیها از لحاظ تجاری موفقیت چندانی نداشتند. اسکات در سال ۲۰۱۳ سراغ یک بازی موبایل به اسم Chipper and Sons Lumber Co رفت. انتقاداتی که از این بازی میشد همه به این نکته اشاره داشت که حیوانات داخل بازی بیشتر شبیه انیماترونیکها هستند و حس ترس را منتقل میکنند.
این موضوع حسابی کاتن را به هم ریخت. او حالا با مشکلات روحی دستوپنجه نرم میکرد. اما نهایتا تصمیم گرفت که روی خوب ماجرا را ببیند. عروسکهایش ترسناک بودند؟ پس تصمیم گرفت یک بازی ترسناک بسازد!
سال ۲۰۱۴ نسخههای اولیه از بازی جدیدش را در سایت دولوپرهای بازیهای ایندی منتشر کرد. اثر جدیدش با استقبال زیادی روبهرو شد و اسکات تصمیم گرفت آن را به طور کامل منتشر کند. بازی Five Nights At Freddy’s که به اختصار به آن فناف میگویند یک شبه به شهرت بسیار زیادی رسید و همه در مورد آن صحبت میکردند.
موفقیت فناف در حدی بود که اسکات بلافاصله مشغول کار روی نسخههای بعدی آن شد و حتی رمانهای مختلفی در مورد داستان آن نوشت. هر کدام از بازیها و رمانهای فناف به دلیل شیوهی روایتی که داشتند حسابی مورد بحث قرار گرفتند. طرفداران تئوریهای خود را در مورد بازی میگفتند و بحثهای زیادی در مورد این موضوع شکل میگرفت. جالب است بدانید کاتن رکورد ساخت بیشترین تعداد دنباله بازی را در یک سال دارد.
در نسخهی اول بازی، شما به عنوان یه نگهبان شیفت شب در یک رستوران مشغول کار میشوید. همان شب اول یکی از کارمندان سابق رستوران با شما تماس میگیرد تا یک سری توضیحات در مورد شغلتان به شما بدهد. با یک بازی ایندی طرف هستیم، درست است؟ خود سازندهی بازی یعنی اسکات دارد با شما صحبت میکند!
این کارمند سابق به شما میگوید که برای اینکه تکنولوژی انیماترونیکها از کار نیفتد، در طول شب آنها را خاموش نمیکنند. برای همین تعجب نکنیم که ببینیم انیماترونیکها در طول شب در رستوران پرسه میزنند!
اما این تمام ماجرا نیست. اگر انیماترونیکها شما را پس از ساعت کاری ببیند، گمان میکنند یک اسکلت انیماترونیک هستید و نه یک انسان. پس شما را برداشته و داخل یکی از لباسها قرار میدهند. بله، شما میمیرید. Game Over!
قرار است چهرههای آشنایی را هم ببینید. به یاد دارید که چیکا، بانی آبی، فاکسی و فردی فزبر به رستوران فردی فزبر منتقل شده بودند؟ خلاصه که خدا به دادتان برسد. قرار است حسابی شاهد جامپ اسکرهای مختلف باشید!
هر چه داخل بازی جلوتر میروید، بیشتر از داستان بازی فناف سر در میآورید. از طریق صحبتهای کارمند سابق و تکههایی از روزنامه متوجه میشوید که انیماترونیکها باعث مرگ یک نفر شدهاند. از آن طرف روح پنج بچه داخل این لباسها قرار گرفته. وایستا ببینم. گفتم پنج بچه؟ ولی فقط چهار انیماترونیک داریم! مگر میشود؟
دلم نمیخواهد اذیتتان کنم ولی این سوالی است که در قسمت بعد به آن جواب میدهیم. البته که اگر با داستان فناف تا حدودی آشنا باشید میدانید در مورد چه کسی صحبت میکنم. اما اشاره به آن در قسمت بعدی منطقیتر به نظر میرسد.قسمت بعد رو میتونید در کانال ببنید.
قسمت بعد از این قسمت کامل تر است.
پس صبور باشید. قسمت بعد به زودی... .
مرسی بابت خواندن این مطلب امیدوارم خوشتون آمده باشه:)
اگر درخواستی دارید میتونید درکامنت مطرح کنید و یا نظر خود را درباره این مطلب مطرح کنید.
برای مطالب بیشتر دوست داشتید میتونید مارا فالو (دنبال) کنید و یا اگر از این مطلب خوشتون اومد لایک کنید.
نویسنده: Rojan Farhoomand
ادرس اینستگرام:_LILROZHAN_