از نگاه منصور و سیما
آبان سال ۱۳۷۰
هوا تازه سرد شده بود بعد از یک هفته دوباره هوا ابری بود. سیما در یک دستش کاهو و در دست دیگرش سیب زمینی گوجه و پیاز بود. پله های مهمانپذیر طاهر را یکی پس از دیگری بالا می رفت. به در اتاق سفید کلید را انداخت و وارد شد. منصور با پلیور سبز نیمه کهنه روی تخت دراز کشیده بود چشمانش بسته بود و دستش روی سرش قرار داشت و به همان حالت به رادیو گوش میداد که داشت اخبار هواشناسی را اعلام میکرد متوجه صدای در که شد دستش را از روی سرش برداشت به کمک سیما آمد. هر دو ۵۰ سال را رد کرده بودند ولی شکسته تر به نظر می رسیدند خسته و درمانده گویی هر روز صبح از افکارشان و زندگی گذشته تلخشان حسابی کتک می خوردند و تمام روز دردها را با خود را به جا می کردند . منصور نایلون ها را کنار سینک گذاشت و کاهو ها را در آورد و برگه برگه شست در همین حین از سیما پرسید چه خبر؟
سیما نفس عمیق کشید و گفت امروز هم مثل بقیه روزها خبر خاصی نبود هر چقدر هم گشتم باز هم اسمش رو جز شهدا پیدا نکردند آقای رسولی گفت بچه های تفحص قرار دوباره به جبهه ها برگردد اگر این دفعه سرنخ پیدا کردند که هیچ اگر هم نه باید تا چند مدت قیدش را بزنیم.همه این محل را که زیر و رو کردن جنازه سعید رو پیدا نکردند شک کردن اسیر شده باشه
منصور اب را بست و برگشت نگاهش کرد و گفت اگر اسیر شده بود که باید همون موقع با بقیه اسرا بر میگشت مگه میشه اسیر شده باشه برنگشته باشه این احتمالا یه جای دیگه است . هر دو درگیر بودند و به گوشه زل زده بودند خسته و تنها.
دو سالی میشد که سیامک هرچه داشتند و نداشتند برده بود همه سرمایههای آنها را به باد داده بود و به ژاپن سفر کرده بود آنها حتی الان یک تماس هم از طرف سیامک دریافت نمیکردند و این برای هر دویشان که عمر جوانیشان را پای او و برادرش سعید ریخته بودند گران تمام شده بود.
روز همینطور می گذشت بی هدف شب میشد. دوباره صبح، دوباره حرف های تکراری آقای رسولی، دوباره رفت و آمدها بین بنیاد شهید و بنیاد جانبازان و گاهی هم اداره امور آزادگان.
هوا سرد شده بود و سوز زمستان زودتر از خودش به دل آذر نفوذ کرده بود
.
.
امروز بیستم برج بود سه ماهی بود که در این مهمان پذیر بودند کم کم باید بساطش را جمع میکردند این برای هر دویشان عذاب شده بود. منصور صبح از اتاق بیرون زد وقتی که سیما خواب بود موقعی که می خواست از خانه بیرون برود خود را درون آینه نگاه کرد ریشه هایش در آمده بود به هم ریخته بود و پای چشمانش گود افتاده بود. روزی حتی فکرش را هم نمیکرد که زمانی برسد که انقدر زبون و خار شود. فقط جلوی سیما سیگار نمیکشید سیما حسابی عصبانی میشد همیشه به او میگفت زندگی ما را ترک کرده خودمان حداقل خودمان را نابود نکنیم اما او جای امید برای خودش نگذاشته بود. هر شب و هر شب به رفتن فکر می کرد وقتی میدید پیش همکاران و شرکا و دوستان سابقش اجر و قربی دیگر ندارد وقتی میدید کسی دیگر مثل آن روزها آدم خوب و ثروتمند و متمدن دیگر نگاهش نمی کند دلش می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد.
بعضی وقتا که دیگر حوصله اش از پنجره اتاق سر میرفت خودش را در کوچهها و خیابانها گم وگور می کرد آنقدر میرفت میرفت میرفت تا جان از پاهایش در می آمد وقتی به اتاق می رسید راحت تر می خوابید .این گونه از همه مشکلاتش از چندین و چند سال زندگی سختی که داشته دور میشد و فقط بلد بود بخوابد کار دیگری هم نمیکرد.اما امروز دلیلش از آمدن به خیابان فرق داشت امروز تصمیمش را گرفته بود که آخرین نخ های سیگار را با عشق بکشد برای آخرین بار تمام سهم اکسیژنش را از این دنیا را به ریه هایش هدیه دهد امروز تصمیم گرفته بود همه چیز را خوب ببیند دیگر دوست نداشت بخوابد که بعد بیدار شود و بعد دلش بخواهد که بخوابدپس میرفت تا به مقصود دلش برسد.امروز باید با کمک مرگموش تمام می شد.
به اولین داروخانه رسید. با پول های مچاله شده در جیبش بازی می گردد من من کنان به متصدی آنجا گفت مرگ موش دارید؟؟؟
به خانه برگشت سیما مثل هر روز بین ادارات جابجا میشود بلکه خبر پسرشان را پیدا کند سعید کجا بود؟ سیامک کجا ؟ناهار هر روز با او بود هر چند که با بی میلی غذایی را سر هم می کرد که فقط شکم شان را سیر کند مرگ موش را با نمک ها قاطی کرد به غذا زد باید امروز تمام شد همه چیز. زندگی خودش ،بدبختیه سیما و انتظارشان.
باران به شدت می بارید سیما از در تاکسی که پیاده شد خود را سریع به در ورودی مهمانسرا رساند. پله ها را دو تا یکی بالا رفت ازسرما لرز داشت. قند در دلش هزار بار آب می شد. از خبری که از آقای رسولی شنیده بود بی نهایت خوشحال بود گریه می کرد برای فردا صبح.شاید سعید در فردای آنها بود.
بی مقدمه وقتی که وارد اتاق شد خبر را به منصور رساند.آقای رسولی با آنها گفته بود یه سری به آسایشگاه جانبازان بزنند شاید آنجا بود، اگر آنجا بود وای اگر آنجا بود... آقای رسولی هماهنگی های لازم را برای بازدید این ۲ نفر از جانبازان انجام داده بود فردا ساعت ۹ صبح آنها به دیدار کسانی میرفتند که شاید خبری از سعید داشتند. با شنیدن این خبر منصور از حالت خود پشیمان شد و غذا را توی چاه ونمک ها را دور ریخت. سیما را برای ناهار ان روز دو دره کرد.
ساعت مثل هر روز ۹ صبح بود اما این ۹ صبح با همه ۹ صبح ها فرق می کرد این ساعت یعنی رسیدن یعنی پیدا کردن نیمه گمشده شان یعنی سعید.
با همه جانباز های شیمیایی و قطع عضو صحبت کردن کمی از آنها سعید را می شناختند با مشخصاتی که آنها می دادند عده ای میگفتند او را پشت جبهه ها دیده اند. ادی دیگر می گفتند با او هم سنگر بودند چند نفری هم از او به عنوان راننده جابجا کننده سربازان صحبت میکردند اینها همه سر نخ بود.
از دید یوسف
پا که در بازار گذاشت همه به او سلام میکردند حاجی بود حاج هاتف. بزرگ بازار. کسی جرات نداشت بالای حرف او حرف بزند، زودتر از او در مغازهاش را باز کند، بفروشد ،گران کند و یا هر کاری دیگر. همه مردم دفتر بودن و کارهای حاجی برای آنها سرمشق. میان بازار کمتر کسی پیدا می شد آنقدر خوب آنقدر مومن آنقدر مسلمان همه از بودنش حظ می کردند. نه فقط برای این که حاجی بود،برای اینکه دروغی در کارش نبود از طفل صغیر تا مرد کبیر را دست می گرفت روزی رسان بود برای همه، و خود روزی اش را فقط از خدا دریافت میکرد.
حالا که نیست غبار سختی در بازار پیچیده است همه خدابیامرز را از او دریغ نمی کنند و هر لحظه در یاد او هستند.
حالا همه چشمشان به پسرش یوسف بود پسر ارشد حاجی احتمالاً بزرگ بعدی بازار. بعد از برگزاری مراسم هفت و چهلم به رسم همیشگی همه بازاریان همراه یوسف پسر بزرگ حاجی و احسان پسر دیگرش درب مغازه را باز کردند خیراتی دادند و دوباره همه مشغول به کسب و کار شدند احسان پشت دخل نشین بود و یوسف آنجا را اداره می کرد هنوز به کار زیاد عادت نکرده بودند. یوسف و احسان برای نظافت یک روز در مغازه را بسته بودند. مغازه بسته چهل روز بود خاک روی همه وسایل نشسته بود میان جابه جایی کاغذهای باطله از کاغذ های خوب برگه ای پیدا شد که تا به حال میشه از آن خبر نداشت بلکه را در جیب کتش خواهیم کرد تا احسان از آن چیزی نفهمد شب در اتاق خوابش برگه را دید. معمولاً پدر کارهای شخصی اش را با کارهای بیرون از خانه قاطی نمیکرد اما جالب تر از آن این بود که این برگه کاملاً شخصی بود. برگه حاوی اطلاعاتی از یک تصادف قدیمی بود. مضمون برگه نشان دهنده فوت یک نوزاد پسر بود در سال های دور.یوسف برخلاف شیطنتهای احسان پسری آرام بود با خانواده بیشتر گرمی گرفت و بیشتر با مادر هم زبان بود از مادر در مورد برگه پرسید. مادر هم برایش خوب تعریف کرد روزی برای تفریحی از بوشهر به بیرون از شهر رفته بودند گویا برای مسافرت در جاده حاجی با یک ماشین سنگین تصادف میکند وقتی در بیمارستان بهوش می آیند هر دوی سالم بودند اما برادر یوسف یا همان نوزاد فوت شده در آن تصادف می میرد مادر میگفت در ماشین لحظه گویا به هوش آمدم. پسرم در خواب لبخند می زد حتی یک خط هم بر صورت نداشته بود بعد از اینکه فهمیدم پسرم فوت کرده تا ماه ها با افسردگی زندگی می کردم که خدا تو را به ما داد.
مادر لب گشود و گفت من و پدرت عمری باور نکردیم که پسرمان مرده باشد. تا سال ها هم دنبالش گشتیم اما پیدا نشد که نشد.مادر با بغض گفت:اما من یه مادرم هنوز حسش میکنم هنوز فکر میکنم اینجاست. فکر میکنم زندس ولی دستم برای پیدا کردنش کوتاه است.یوسف به دنبال برادر گمشده خود گشت و به جواب های که به مادر داده بودند رسید. سست و بی
رمق سعی کرد از خیر برادر نداشته بگذرد.
.
.
.
از دید منصور و سیما
روز ها با بازدید از اسایشگاه ها میگذشت. به دلشان برات شده بود که سعید زنده است. مشخصات ظاهریش را بین تمام اسایشگاه ها و خانه های سالمندان پخش کردند که شاید پیدا شود .بعد از دو ماه دوباره فکر خودکشی به سر منصور زد و باز هم متوقف شد. از اسایشگاهی شهری نزدیک تهران خبر امد که شخصی با مشخصات سعید پیدا شده . آنها دست پاچه شدند و سریع به آنجا حرکت کردند سعید پیدا شد. دکترش میگفت که گویا قبل اسارت بر اثر امواج صوتی و شیمیایی حافظه اش را از دست داده .و بعد از اسارت هم به اینجا منتقل شده است. بعد از پیدا شدن سعید ان را به آسایشگاهی در تهران منتقل کردند . از ژاپن هم خبر رسید که سیامک به زودی قرار است به ایران برگردد. او هم اس و پاس نر از مادر و پدرش بود حتما. انها توانایی خوب کردن حال سعید را نداشتند و نمیتوانستند برای ان جای خوبی را مهیا کنند . با کلنجار های زیاد تصمیم به فاش کردن راز چند ساله گرفتند....
.
.
مرداد۱۳۴۲
بیمارستان مرکزی بوشهر
نوزادی که روز تولدش با مرگش برابر بود.
پدری که برای خوشحالی زنش کودک تصادفی را دزدید .
خانواده ای که همه عمر به یاد فرزند مرده شان بودند.
و حالا همه تاوان کار هایشان را پس خواهند داد