فاطمه باخدا
فاطمه باخدا
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

یک توهم معمولی

دهانش پر از خون شده بود. رده های خون لابلای دندان هایش حس میشد. هر چه که در دهانش بود را بالا آورد. این بار دو دندان بالایی چپش به خاطر مشت سجاد شکسته بود و زبانش را میزد. در همهمهٔ سرگیجه هایش فریاد های سجاد می‌پیچید که مرتب دیوانه وار داد میزد غلط کرده، بیجا کرده به گور باباش خندیده دختره بی همه کس...

فرید(پدر خانواده): دست شما درد نکنه آقا سجاد دیگه ما رو هم تو گور کردی؟

سجاد: آخه اگر تو دوبار زده بودی توی دهن این بیناموس که این چیزا رو یاد نمی گرفت، اینجوری نمیشد. حالا توقع داری قربون صدقت هم برم؟

سمیه(مادر خانواده): گِل بگیر اون دهنت رو دیگه سجاد، خراب شه خونه‌ای که آقا بالاسر نداره..

فرید: ای بابا چتونه همه دارین به من گیر میدین امروز؛ منی که الان می‌بینین مافنگیم واسه خودم یه زمانی ستون بودم

سمیه: ستون بازی هاتم دیدیم. میلگرد هم نبودی

فرید: دِه آخه تو اگه اینجوری با من حرف بزنی چه توقعی از این نره غول دارم.

آتیش سیگارش را در لیوان چایی نصفه نیمه‌اش خالی کرد و بعد پُک بعدی را گرفت.

سجاد: سارا مگه تو نگفتی فقط یه کلاس خیاطی ساده‌اس، مگه نگفتی همه دخترا خیاطی می‌کنن فقط، پَ این بی شرف چی میگه؟؟

فرید: این بی شرف زر میزنه

سجاد: ساراااااا

سارا از سر درد در حال منفجر شدن بود. تنها فقط همین درد را تحمل می‌کرد وگرنه تمام بدنش از مشت و لگد های سجاد کرخ شده بود. حالت تهوع گرفت که باعث شد قبل از حرف زدن همه چیز را بالا بیاورد. سرش گیج می‌رفت همه جا پیش چشمش سیاه و سفید میشد.

سعیده: مگه نگفتین این زنه که مدیر خیاطیه شوهر و بچه داره، خانواده داره؟؟ پس چرا اینکار رو کرده؟ چی می‌خواسته از جون سارا؟

سجاد: اون زنیکه کجا شوهر و بچه حالیش میشه. بلف زده بابا. به ابولفضل اگر امیر از خواهرش نمی‌شنید تا الان اینم مثل اون شده بود. سارا تو از کی انقدر بی آبرو شدی که تن به این کار دادی؟؟ سارا گِل تو حلقته که لال شدی؟ بیام بزنمت حرف بیای؟؟

سجاد خیز برداشت تا به سمت حیاط برود اما مادر و سعیده و جمیله سد راهش شدن.

وقتی که جو کمی آرام شد جمیله مِن مِن کنان هزار بار حرفی که می‌خواست بزند را تکرار کرد تا خلاف جو چیزی نگوید: میگم که ...خوب کارش اونقدر بد نبوده که بخواد...یعنی میگم حالا که قرار نیست چهرش پیدا باشه که؛ یکی دوتا عکسه فوقش، از بدن هم که کسی نمیفهمه کیه که. یعنی از روی بدن نمی‌فهمن کی لباسه رو پوشیده.

نگاه غمگین و عصبانی سمیه و فرید و سجاد به او باعث شد ادامه حرفش را بخورد و منظورش را به خوبی نرساند. لحن صحبت سجاد از بغض و عصبانیت به خشم محض تبدیل شد و همه آن را به سمت جمیله پرتاب کرد: تو دیگه چی میگی، عکس بدنش چه فرقی با صورتش داره وقتی هر دوتاش زشته؟

جمیله: من میگم مردم از روی صورتش ممکنه بشناسن. اونطوری شاید آبروریزی بشه ولی الان که دیگه هیچی معلوم نیست.

سمیه: خوبه خوبه. تو فقط باید ازش دفاع می‌کردی که کردی. ببین این دختر با این کاراش دختر مردم رو هم از راه به در کرده. نکنه توام می‌خوای مثل این قرتی بشی؟

جمیله: نه...من که.. سجاد

به تته پته افتاد. رویش را از مادر شوهرش جدا کرد به دهان سجاد متوسل شد. سجاد که حالا گلوله خاکستر بود به مادرش گفت.

سجاد: چرا حرف بیخود میزنی مادر من!! این کی مثل اون بوده که بخواد دفعه دومش باشه. در ضمن جمیله غلط کرده اگر بخواد پشت سر اون در بیاد. بعدشم جمیله شوهر داره. نباس کار کنه که.

سعیده کلافه از این صحبت‌ها، بلاخره زبان باز کرد و دلشوره‌اش را بیرون ریخت.

سعیده: یا خود خدا. حالا دیگه کی می‌خواد در دهن این و اون رو ببنده. کی جواب شوهر منه بدبخت و ننه بابایی روانی‌اش رو میده؟؟ ای داد بر من، داداش سجاد ترو خدا جمعش کن این وضع رو.

سجاد: سارا بیا ببین این امیر چی میگه؟؟ خودت بیا بگو چی شده؟؟ اگر عکسارو هنوز پخش نکرده باشه امیر می‌تونه پاکش کنه. دِ بیا دیگه

سعیده: ترو خدا آروم باش داداش

سجاد: ساراااا

فرید: به جایی اینکه سر این بخت برگشته داد بزنید پاشید برید ننه بابای اون عکاسه رو بیارین جلو چشمش

جمیله: اون آخه چکار کرده مگه؟

سمیه: مقصر همون زنیکه مدیره است، هواییشون کرده لاکردار

سجاد: مقصر این ساراس که قبول کرده وگرنه چرا بقیه دخترا مدل نشدن؟ سارا حرف بزن دیگه.

برای آخرین بار تمام خون های داخل دهانش را بیرون ریخت. روی لب و گونه‌اش کبود بود و درد می‌کرد. درد، درد ،درد. این حس برایش عادی بود. خودش را به چهارچوب در حیاط کشاند و به همان لولا های آهنی تکیه کرد. از صدای سرفه و ناله او همه به طرفش برگشتن.

فرید: نگاه کن این وحشی چه بلایی سر این طفل معصوم آورده

سجاد: خیلی دلت به حالش می‌سوخت بلند میشدی نمیذاشتی بزنمش.

فرید: من چلاق می‌تونم تکون بخورم آخه؟ می‌تونم لندهور؟ چی میگی تو بابا؟

جمله آخر را با بغض ادا کرد و سرش را از طرف جمع برگرداند. دوباره همه چشم‌ها به طرف سارا برگشت تا بلکه بین این ناله های ریزش چیزی برای گفتن داشته باشد. آب دهانش را قورت داد و برای چندمین بار مزه خون را حس کرد.

سارا: تو خونه‌ای که اول کتک می‌زنین بعد حرف راست رو از آدم می‌خواین میشه به آرامش بعد طوفانش اعتماد کرد؟

سمیه: طفره نرو. مثل بچه آدم حرفتو بزن.

سارا: چی بگم وقتی از اولش خودتون بریدین و دوختین و تن ما کردین. من کی حرف زدم که این بار دومم باشه.

سجاد: تو بگو کی مجبورت کرد مدل این عکاسه بشی تا برم آسفالتش کنم؛ اگرم خودت خواستی

سارا میان حرف هایش پرید و گفت: تو رو بکشم. که اگر مقصر من بودم منو لب این باغچه سر ببری نه؟؟ آدم مرده رو از چی می‌ترسونی داداش. اگر یه مشت دیگه زده بودی که دیگه لازم نبود دنبال مقصر باشی، همه رو راحت می‌کردی.

همانجا آرام دست به پهلویش گرفت و به زمین نشست. سعیده به آشپز خانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. کنار سارا نشست و لیوان را به سمت دهانش برد. فشار لیوان آب، درد کبودی لبش را بیشتر کرد و باعث شد لیوان را پس بزند.

سارا: دیگه چی می‌خواین بدونین؟

جمیله: سارا جون به خدا ماهم می‌دونیم تو گول این زنه رو خوردی فقط بگو که خیال داداشت راحت شه. سجاد با عصبانیت به طرفش برگشت گفت: بزرگتر از تو نبود؟

سارا: اگر می‌دونین پس چرا منو به این حال و روز در آوردید؟

سعیده رو به سجاد کرد و گفت: امیر دقیقا بهت چی گفته داداش؟

سجاد: امیر به من گفت که از خواهرش شنیده سارای ما مدل شده. این لباسایی که توی خیاطی میدوزن رو می‌پوشه باهاش عکس میگیره نشون مردم میده.

سارا: قرار نبود جایی از من پیدا باشه که...

سجاد: اونجا که چادر و مغنه نمی‌دوزن، فکر کردی خرم؟ همه لباساشون لختیه.

جمیله: تولیدی مانتوئه

سجاد: دیگه بدتر، از کی تا حالا این مانتو پوشیده که دفعه دومش باشه؟

سعیده: من خودم چند مدل مانتو هاشون رو گرفتم همه بلند و گشاده.

سجاد: فرقی نمی‌کنه که مانتو مانتوئه. اینکه عکس دختر مردم بیوفته تو دست این و اون بده. همین یدونه آدمی هم که می‌خواد بگیرتش دیگه نمیگیره.

جمیله: کی؟ امیر؟

سجاد: اره دیگه. به حضرت عباس وقتی داشت می‌گفت خواهرت این کارو کرده من فهمیدم از خواستگاری پشیمون شده‌. انگار منت میذاره سر ما.

فرید: می‌خوام نیاد

سمیه: نه والا بخواه. این الان بیست سالشه تعداد خواستگاراش اندازه موهای دایی کچله منه؛ بیست و چهار پنج سالش بشه چی. می‌خوای ترشی بندازیش.

جمیله: ببخشید مادرجون ولی حتی اگر امیر آقا هم پا پس بکشه داداش من ول کن سارا جون نیست.

سجاد: داداش شما غلط کرده

سعیده: اِ سجاد خجالت بکش دیگه.

جمیله به حالت قهر و ناراحتی به سمت حیاط رفت و نگاه همه بجز نگاه سارا به دنبالش کشیده شد.

سمیه: سارا جون بیا و این آدرس و شماره تلفن این عکاسه یا اون مدیر خیاط خونه رو بده به داداشت بره یکم کتکشون بزنه، عکسا رو پاک کنه آروم بشه برگرده.

فرید: بَه حاج خانوم ما رو. چاقو میدی دست بچت؟

انگار نه انگار که فرید حرف زده باشد. همه نگاه های سنگین رو به سارا بود. حتی جمیله هم از توی حیاط گوش سپرده بود تا ببیند سارا چه جوابی می‌دهد.

سارا: من آدرس هیچ کدومشون رو ندارم

سعیده: از کی داری دفاع می‌کنه آخه؟ یه آدرس ساده‌اس. بگو و تموم

سارا: هر چی هست باید برید از خیاط خونه بپرسید، من آدرس ندارم.

سجاد: آدرس این خیاط خونه کجاست؟

سعیده: این کوچه رو مستقیم برو بالا تا برسی به خیابون اصلی دست چپت یه چهاراهه بعد این چهاراه کنار شیرینی فروشیه.

سجاد به طرف در رفت تا به خیاطی برود اما صحبت های سارا باعث شد بایستد.

سارا: مامان راست میگه. خونه‌ای که آقا بالاسر نداشته باشه بایدم خراب بشه. از وقتی بابا نشست پای منقل و از این حیاط پشتی بوی دود تریاکش کل محل رو ورداشت دیگه ماهم آدم نشدیم. مادرم اختیارمون داد دست سجاد که فقط ۱۱ سالش بود. از یازده سالگی برای من و سعیده شاخ و شونه کشیدی تا الان. الانم که می‌بینی مثل قبل نیستیم می‌خوای با چوب و کتک حسابمون رو بذاری کف دستمون. دوازده سالت بود دیدم داری سیگار می‌کشی گفتی به کسی نگو توام هر کاری دلت خواست بکن. بعد از اون هر وقت مادر قربون صدقه تنها پسر ماه و سالمش می‌رفت فهمیدم این خونه آقا بالاسر نداره. مثل خیلی از خونه های دیگه. اما می‌دونی فرق اونا با ما چیه؟ اینکه ما عادت کردیم مثل یه برّه از چوپونمون دستور بگیریم. با اینکه می‌دونیم چوپونمون خودش گرگه اما حق نداریم چیزی بگیم. چرا؟ چون سرمون رو می‌بره. یا سر مارو یا سر باعث و بانیش رو.

سجاد: چه ربطی داره مثلا؟

سارا: ربطش رو خوب می‌فهمی، شبایی که مست بودی، شبایی که به بهونهٔ خنکی هوا میرفتی توی حیاط بخوابی بعدش سر از بساط بابا در می آوردی، طلا های جمیله که گم شده بود رو کی برد؟ دلار های مادر کو؟؟ بچه سعیده..

سجاد پرید وسط حرف سارا و گفت: خفه شو، خفه شو!!

سعیده: بچه من چی سارا؟ بچه من چی؟؟

جمیله به طرف در ورودی آمد و گفت: همه طلاهامو تو برداشتی؟

سجاد: دروغ میگه بابا، الکی فقط حرف میزنه، من کی این کارارو کردم. بگو، بگو که داری چرت و پرت میگی.

به سمت سارا آمد و با حالت شاکی جمله‌اش را تکرار می‌کرد.

سمیه: دلارها رو من خودم بهش دادم.

سارا رو به مادرش گفت: بچه سعیده رو هم تو گفتی بدزده بعدشم پاش رو چلاق کنه؟

سعیده: چی میگه این سجاد؟؟ چیکار کردی با بچه من؟؟

سجاد حالت حق به جانبی گرفت و گفت: این الان یکم کتک خورده، اعصابش داغونه داره همه رو سر من خالی می‌کنه وگرنه من که نمیام بچه خواهر خودمو بدزدم که.

سارا: تا کی می‌خوای پشت پسرت در بیای مامان، خسته نشدی انقدر گند کاری هاش رو پوشوندی. اگر بقیه خبر نداشته باشن تو حتما همه اینا رو می‌دونی. قضیه دلارها رو هم الان فهمیدی ولی بازم به روی خودت نیاوردی، از کی دفاع می‌کردی سعیده؟ من آبروت رو پیش خانواده شوهرت بردم چشات رو باز کن بدبخت.

سجاد: ببین اگر بخوای یه بار دیگه حرف بزنی همچین محکم می‌کوبمت به دیوار که صدای...

داد فرید همه را ساکت کرد.

فرید: بسته دیگه، ساکت شید با همه تونم. این چه زندگی نکبت باری که من دارم. ای خدا من پیر و مافنگی رو وردار برو راحتم کن.

سارا: اهان حالا که کفگیر به ته قابلمه خورد همه قصد مردن کردین؟

فرید: من که طرف توام

سارا: تو اگر طرف من بودی به خاطر یه مثقال تریاک تا سر حد مرگ کتکم نمی‌زدی. بچه بودم التماسش کردم که دیگه نکش، به صد بهونه بش گفتم نتونستم برات تریاک بخرم که بلکی از سرش بیوفته. همین آقا با همین دستای لرزونش آنچنان زد توی گوشم که از بچگی تا الان داره سوت می‌کشه. همین آقا به سجاد یاد داد چطوری مارو مثل سگ کتک بزنه. هیچ کدومتون نه با من بودین نه یه بار حرفام رو شنیدین. هر وقت هر حرفی زدیم یا نه شنیدیم یا کتک خوردیم. اون امیر هم اگه خیلی منو دوست داشت حرف رو به صد قلم نمی‌پیچوند که به خورد تو بده. ناراحته که داداشه جمیله منو می‌خواد. حرصش رو اینجوری خالی کرده. مثلا غیرت نشون داده که بگه من از اون بهترم. قضیه مدل و عکاسی کلا دروغه. اگه مثل حیوون حمله نمی‌کردی و نمی‌زدی الان پته هات زیر آب مونده بود آقا سجاد.

به سجاد نگاهی کرد و پوزخندی زد بعد سرش را گذاشت به دیوار و تکیه کرد. حالا همه خانواده با نگاه هایشان و کلماتی که در ذهن داشتند رو به سجاد حمله ور شده بودند. سر سجاد داغ داغ بود و می‌خواست همه آنجا را آتش بزند. خون های دور دهان سارا خشک شده بود اما کبودی‌ها هنوز درد می‌کرد.

دردخانوادهدخترزنان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید