(میساکی)
ها اینجا کجاست چقدر تاریکه
ها اون ازراعیلهههه
ازراعیل: میساکی اوسامو مقاومت نکن بیا بریم
میساکی: عشقمممممم بیا بغلممممم توروخدا منو با خودتت ببر
بدبخت هنگ کرد
داشتم میرفتم بغلش که فرشته زندگی گرفتم
فرشته: کجا کجا؟ بیا ببین توی زمین چه خبره
میساکی: مگه چخبره بزار برم پیش مرگ
که صدای چوزای رو شنیدم
میساکی: خب میشه دفعه ی بعدی بمیرم؟
فرشته: چوزای سامااا از این به بعد چوزای خدای منه،خب میساکی خداحافظ
چشمام رو باز کردم چوزای رو دیدم
میساکی: گریه نکن دیگه چوزای
چویا و چوزای با سرعت نور پریدن بغلم
میساکی: آقا.....خفه ....شدممممم(نفس نفس زدن)
که موری زدتو کله هردوشون
میساکی:خخخخخخخ وای .... خدا (نقطه ها خندست)
دازای رو دیدم پشت شیشه یه لبخند زد و شروع کرد راه رفتن
زود بلند شدم رفتم دنبال داد زدم: نی چاننننن وایسااااا
دازای برگشت و پریدم بغلش
با گریه گفتم: اونی چان ....گومن.... گومن هق هق
دازای آروم بغلم کردو گفت:عیب نداره دیگه تموم شد
بعد منو برد تو هوا من شروع کردم خندیدن گفت: از ۱۰ سال پیش هنوز همون قدی
میساکی: نخیرم بلند تر شدم
همه مافیا و آژانس داشتن به ما نگاه میکردن که چوزای گفت: هق چه صحنه ی زیبایی قلبم اکلیلی شد
چویا: مگه تو قلبم داری؟
چوزای و میساکی: خفههههههه
دازای آروم گزاشتم زمین پرستار گفت: خانوم اوسامو لطفا آروم باشید هنوز خوب نشدین
میساکی: نخیرم خوب خوب شدم ایشششش
دازای: نه واقعا هیچ تغییری نکردی
چویا: دازای فقط فرار کننن
میساکی: نی چان دوست داری به چه صورتی شکنجه شی؟
دازای : اممممم نمیشه بمیرم؟
میساکی: پس روش قلقلک
شروع کردم به قلقلک دادن دازای
دازای: وای....بسههههه.....خدااا...هههههه واییییی بسههههه
میساکی: خب خب آدم شدی
دازای: برو لباست رو عوض کن بریم بیرون
میساکی: چویا و چوزای هم با آتسوشی آکوتاگاوا و الیس چان هم بیان؟
دازای: باشه اونا هم بیان
میسا: هورااااااااا بیاید بریم
چوزای: با لباس بیمارستان؟
میساکی که لبو شده: ام لباسام کجان؟
پرستار: توی اتاقتون
میسا:مرسی
این لباسم بود
میساکی خب من آمادم
چویا لبو شده بود
دازای و چویا: لباست خیلی باز نیست
تا اینکه چویا اومد
دازای لبو شد هم خون دماغ
میسا و چوزای: خب بزن بریم
...
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
سادیسم
.
.
.
.
.
.
...
.
تموم رفت