ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا زاهدی
محمدرضا زاهدی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سفری دوازده هزار کیلومتری

دکتر صدر را از کودکی در قاب تلویزیون ، کنار عادل فردوسی پور دیده بودم. پدرم او را بسیار دوست داشت. می‌گفت کارشناس درجه یک فوتبال است. تاریخ فوتبال را برایت توضیح نمی‌دهد انگار همانند اثر هنری ترسیمش میکند و تو با آن به دل فوتبال سفر میکنی. آن روزها که کودکی ۶ یا ۷ ساله بودم ، نمی‌دانستم این مرد کیست چه تحصیلاتی دارد چه کتابهایی نوشته است چه کتابهایی ترجمه کرده است و چقدر بزرگمرد است.
دوران دبیرستان اسم کتابهایش را از رفقایم میشنیدم و همیشه دلم میخواست او را از نزدیک ببینم.
بعد از خبر تلخ و ناگهانی فوت او ، فیلمی را به صورت اتفاقی در اینستاگرامش دیدم که گویی دخترش پست کرده بود. در فیلم ، دکتر آنقدر غرق در مطالعه شده است که دارد از روی کاناپه به زمین می افتد.
دخترش به او میگوید : بابا نیفتی چیزیت نشه
دکتر پاسخ میدهد : نگران نباش تا تو با منی هیچیم نمیشه
از آنجا این مرد برایم دوست داشتنی تر شد چون جمله او سرشار از حسی ناب بود و فهمیدم که چقدر این پدر و دختر عاشق یکدیگر بودند و در حین خوانش کتاب ، بارها و بارها ، جملات ، تداعی گر همان فیلم در ذهنم بودند.

برای آنها که فکر میکنند این کتاب صرفا یک سفرنامه است یا احتمالا اثر فاخری نباید باشد ، باید بگویم سخت در اشتباهند.
قلم دکتر صدر بینظیر بوده و لحظه ای نیز از خواندن این کتاب خسته نشدم. خدایش رحمت کند.

این کتاب سفر دوازده هزار کیلومتری مردیست که روزگار بر او سخت گرفته ، او را به جدال با هیولایی به نام کارسینوما (اسم نوعی سرطان) فراخوانده ، از شهر دوست داشتنی اش جدا ساخته و به دیار غربت برده است. این مرد عاشق ، این مرد صبور ، این مرد مهربان ، چنان مشقت هایی را متحمل میشود که تصویر سازی آن برای هر انسانی سخت و دشوار است. تصور اینکه دیگر نتوانی درست راه بروی ، راحت غذا بخوری ، رانندگی کنی ، حرف بزنی ، بشنوی ، حس کنی ، به یاد بیاوری و در یک جمله زندگی کنی برای هر یک از انسان ها نه تنها ناراحت کننده است بلکه نامطلوب است.
هیچ کس دوست ندارد روزی حیاتش عذاب آور شود. هیچ کس دوست ندارد مرگ دائما به او چشمک زند. و هیچ کس دوست ندارد امیدش را از دست دهد.
ژرژ برنانوس میگوید : امید مانند ریسکی است که باید آن را بپذیرید. این جمله در‌ تمامی لحظات ، گویی در حاشیه نوشته های دکتر دیده میشد. در زندگی هر کس ممکن است نقطه ای فرارسد که تاریکی اطرافش ، روشنایی حیاتش را بپوشاند و آنجاست که امید ، به قامت یک منجی ، می آید و شیپور تسلیم ناپذیری سر میدهد. انسان است دیگر. با خود فکر میکند فردای کوچک ، می‌تواند همه‌ی دیروزهای از دست رفته و تلخ را جبران کند.

این کتاب را دوست داشتم به چند دلیل:
۱) قلم پر توان و واقعی نویسنده : متن کتاب از جنس تجربه یک حقیقت است. داستان نیست. شعار نیست. تخیل نیست. خود واقعیت زندگیست. خود غم و شادی لحظات است.
۲) ارزشمندی زندگی : قدر لحظات را باید دانست. چه کسی میتواند مطمئن باشد دقیقا چه روزی ، چه ساعتی ، چه ثانیه ای ، جهان برایش تنگ میشود و در نهایت مرگ به سراغش می آید. پس باید زیست به گونه ای که حسرت به دل نماند از تجربه نکردن چیزی ، از زندگی نکردن لحظه ای ، از در آغوش نگرفتن عزیزی تا آنجا که میشود و تا آنجا که زورمان به این دنیای تنومند می‌چربد.
۳) دوست داشتن وطن و زادگاه : با وجود تمامی وقایع تلخ کشورم ، با وجود تمامی کمبود ها ، رنج ها ، ناعدالتی ها و کم لطفی ها ، باید بدانیم هیچ جا خانه آدم نمیشود. بر هر نقطه دیگر این کره خاکی که قدم نهیم ، لذت وطنمان را منتقل نمیکند. این را در قلم دکتر صدر می‌بینید جایی که با شهر خود ، تهران ، عاشقانه سخن میگوید گویی تهران لیلی و او مجنونش است. این کتاب زیبایی های اطراف شما را بار دیگر برایتان تبیین می‌کند.

فوتبالحمیدرضا صدراز قیطریه تا اورنج کانتیکتابسرطان
دانشجوی رشته ادبیات عرب / معلم / قاری و حافظ قرآن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید