یادمه یه روزایی بود که اسم آزمایش خون و سرم کافی بود تا دستام بلرزن، چشمام پر بشن و فکر فرار بیاد وسط ذهنم. از اون لحظهی انتظار قبلش که انگار همه چی مکث میکرد، جز تپش قلبم تا وقتی چشمامو میبستم و سوزن توی پوستم فرو میرفت.
ولی زندگی بعضی وقتا مجبورت میکنه ترست رو مداوم و مداوم زندگی کنی.
هی بری آزمایشگاه، سرم بزنی، سوزن ببینی و هر بار تحمل کنی.
فهمیدم که بعضی دردها، وقتی زیاد تکرار بشن دیگه درد نیستن؛ یه بخشی از زندگیت میشن.
درواقع عادت نمیکنی به درد، عادت میکنی به مقاومت کردن و این فقط دربارهی آمپول نیست.
دربارهی خیلی چیزاست؛
مثل ترس از رفتن کسی، ترس از گفتن یه حرف سخت، ترس از تنها موندن و...
بعضی وقتا ما مجبوریم تو ترسامون زندگی کنیم، چون انتخاب دیگهای نداریم.
و همون جا وسط تپشهای بیقرار، یکدفعه میفهمیم که از ترسش بیشتر میترسیدیم تا از خودش.
مثل ترس از رفتنِ کسی که هنوز نرفته ولی ذهنمون هزار بار لحظهی خداحافظی رو دیده. هزار بار تصور کردیم که چطوری میره، چطوری صندلیاش کنارمون خالی میمونه و بعد از اون چطوری قهوهامون تلخ تر میشه.
با اینکه هنوز نرفته، ولی داریم عزاداری میکنیم برای لحظات نبودنش؛
هنوز حرفی نزده، ولی تو توی سرمون هزار بار جملهی آخر رو تصور کردیم.
تهش میاد یه روز که واقعاً میره؛ ساکش رو میبنده و شاید با لبخند، شاید با سکوت؛ ما رو پشت سرش میزاره و میره.
اون لحظه میفهمی اون چیزی که روزها ازش ترسیدی، همون لحظهای بود که بارها با ترس بزرگترش کردی.
خودِ رفتن درد داره ولی نه به اندازهی اون شبایی که بیدار موندی و فکر کردی «اگه بره چی؟» نه به اندازهی اون جملههایی که هیچوقت نگفتی چون فکر کردی گفتنش باعث رفتنش میشه.
میفهمی که ترس، بیشتر از دردش، نابودت کرده و میکنه؛ چون تو رو از قبل میندازه توی تبِ بعدش.
فردا آزمایش خون دارم اما دیگه نه از انتظارش میترسم و نه از خودش :)

#ثمین_طوری