تشک ها را کنار هم انداختن، هرکدام بالشت هایشان را بغل گرفتند و به صورت دایره ای کنار هم نشستند.
با دیدن مادر بزرگشان از جا برخواستند تا کمکش کنند میان آنها بنشیند.
همه میدانستند امشب نیز مادربزرگشان قرار بود حس و حالی از زمان خودش را با این سبک خوابیدن به آنها منتقل کند.
به چشم های مشتاقشان نگاهی انداخت و با لبخندی شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته اش.
« یادمه همسن و سال شماها که بودم، میرفتیم خونه مامان جونم کنار هم دیگه تشک مینداختیم و عاشق این بودیم که مامان جونم بشینه از خاطرات جوونیش برامون بگه.
هرشب اگر تا صبح خاطره میگفت هم بازم کلی خاطره دیگه بود برای شب های آینده.
اما مامان جونم چند تا خاطره که میگفت کم کم خوابش میگرفت و با شب بخیر و تذکر برای زود خوابیدنمون جمع مارو ترک میکرد.
بعدش ما مینشستیم دور هم با کلی خوراکی که اونا رو هم مامان جونم بهمون پول میداد تا بریم از سوپری محل بخریم، تا صبح حرف میزدیم و میخندیدیم.
اون زمونا مثل الان نبود همه چی دیجیتالی و با تکنولوژی باشه، فقط بزرگترا گوشی دکمه ای داشتن و تفریح ما همین چیزا بود.
اون زمونا شبای مهمونی وعده میکردیم بریم خونه کدوم یکی بخوابیم و بعدش که تصویب میشد با کلی التماس میرفتیم مامان طرفو راضی کنیم که شب بیاد خونه ما بخوابه.
اون زمونا یادمه ماه رمضان که میشد میرفتیم خونه های هم تا سحر بیدار بودیم، سی دی میدیدیم و خوراکی میخوردیم.
یادمه من دیگه کلاس دهم بود که یکم ازون دنیای بازی و کودکی فاصله گرفتم و چقدر دلتنگ اون حس و حال و شور و شعف اون دوران بودم و هستم هنوز.
من بچه بودم که تازه دوربین اومده بود و هرکسی دوربین داشت یعنی خیلی پولدار بود.
نسل من، هممون کودکی کردیم و پا به پای تکنولوژی بزرگ شدیم.
خیلی اتفاقات زمان ما افتاد عزیزانم، ما پیشرفت چشمگیر و ترسناک تکنولوژی دیدیم، ما با یه ویروس مرگبار به اسم کرونا سر و کله زدیم، ما چقدر بلا های طبیعی سرمون اومد، ما چقدر کشت و کشتار دیدیم، ما چقدر در سال های جوونیمون استرس جنگ و حجاب و گرونی کشیدیم.
خیلی اتفاقات افتاد نوه های عزیزم که به نظرم برای امشب کافیه بقیشو بزاریم برای شب های بعد چون من خوابم گرفته.
شما ها هم زود بخوابید، من رفتم بخوابم شبتون بخیر »
آرام دستانش را روی زمین گذاشت و با کندی از جا برخواست و به سمت اتاقش رفت.
آنها ماندن و خوراکی هایی که مادربزرگ برایشان خریده بود و حرف های ناگفته تا صبح..