ویرگول
ورودثبت نام
سوین
سوین
سوین
سوین
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ روز پیش

آرزو در تاکسی

سوار تاکسی شدم، روی صندلی عقب نشستم و منتظر ماندم تا مسافران دیگر هم سوار شوند. کوله‌ام را در بغلم گرفتم و پول تاکسی را آماده کردم. خسته بودم. خسته از کمبود خواب، و درس‌هایی که تمامی نداشتند. مغزم مثل اتاقی شلوغ بود. پر از اسامی عضلات، و کلی نگرانی‌های دیگر. پیرمردی با کت‌وشلوار شیک و موهای سفید سوارشد، متواضعانه سلام کرد. چند لحظه بعد زن میان‌سالی با موهای چتری و کت زرد روشن در را باز کرد. لاغر بود، اما حضورش گرم بود. پیرمرد پیاده شد تا او سوار شود. او نشست و بین من و پیرمرد، بوی عطرش پیچید. تاکسی تا پر نمی‌شد حرکت نمی‌کرد. راننده بیرون ایستاده و به ماشین تکیه داده بود. داشت به مردم نگاه می‌کرد. پسر جوان، لاغر و قدبلند هم روی صندلی جلویی نشست و بالاخره حرکت کردیم. اما برای چند لحظه و بعد گیر ترافیک شهری افتادیم. صداهای بوق و هر از گاهی فحش‌های راننده‌ها در فضا پیچید. رادیو روشن بود و داشت چیزی در مورد حقوق پرستاران می‌گفت...
راننده گفت: «با همین حرفاشون سر مارو سال‌ها شیره مالیدن. من پرستار بودم، حالا راننده‌م.‌ ولی باور کن توی همین ماشین، چیزایی یاد گرفتم که بیمارستان نداده بود.»
پسر جوان تبسمی کرد: « نون باید حلال باشه فقط.» و هندزفری‌اش را به گوش زد.
خانم میانسال آرام گفت: « این‌ روزا نون حلال هم شده آرزو، پسرم. مدرک‌های زیادی به درد نمی‌خورن»
پیرمرد خندید: «مشکل ساختاره. اگه آدم‌ها فرصت خلاقیت داشتن و استعداد هاشون دیده می‌شد، همه‌مون وضع بهتری داشتیم.»
حالا دیگر کاملا توقف کرده بودیم و بوی بنزین هم از پنجره باز به داخل می‌آمد.
خانم جواب داد: «آره، ولی همیشه یه عده هستن که فرصت ازشون گرفته می‌شه.»
سکوتی کوتاه افتاد. از رادیو گفتند: «اعتراض پرستاران...»
خانم‌ میانسال زیر لب گفت: «کاش یه روز بشه صدای ما هم از رادیو شنیده شه. اون موقع شاید دوباره بخونم.»
بعد رو به من کرد: «تو دانشجویی؟ مراقب خودت باش، مخصوصاً رویاهات.»
من لبخندی زدم: «سعی می‌کنم.»
راننده گفت: «جوان‌های امروزی فقط رویا می‌بافن، عمل نمی‌کنن. اون سخت‌کوشی آدم‌های قدیم دیگه رفته، اینا همش سرشون تو اون چیزای مستطیلیه!»
با این حرفش کمی بیشتر ناخن‌هایم را در کیفم فشار دادم.
پیرمرد مسافر آرام و مؤدبانه جواب داد: « شاید تو درست میگی، اما دوست من‌، خیلی از اون رویاها برآورده کردم، زندگی بدی ندارم... فقط تنهام. تمام دوستانم رو در شرکتم جا گذاشتم. کاش یکی بهم می‌گفت مراقب خودم باشم.»
تاکسی تکان آرامی خورد و سرعتش بیشتر شد.
خانم میانسال هنوز امیدوار بود: «شما نباید تنها باشین. زندگی جدیدی با چندتا دوست واقعی شروع کنین. منم حداقل میدونم اطرافیانم رو با آوازم خوشحال می‌کنم.»
به مقصد رسیدیم.
پسر جوان بالاخره هندزفری‌اش را درآورد، پولش را به راننده داد و موقع پیاده شدن گفت: «بعضی‌ها کل فکرشون اینه که چطور سیر بشن، مثلا خودم واقعا وقت برا رویا و دوست ندارم.»
این بار کسی حرفی نزد. سکوتی به نشانه احترام... یا همدلی. بقیه ما هم پیاده شدیم، به عنوان نفر آخر در را بستم.
دیدم که هر کدام به طرفی رفتند، احتمالا دیگر هرگز آن‌ها را نخواهم دید.
برای مدتی همانجا ایستادم و گذر ماشین‌ها را تماشا کردم. با خودم فکر کردم من چطور و برچه اساسی انتخاب‌هایم را می‌کنم؟ مثل آن پیرمرد که تنها به دنبال موفقیت بود، یا آن خانمی که اطرافش پر از آدم بود ولی جایی برای برآورده کردن رویاهایش نبود؟
یا شاید هم راننده‌ای که دیده نشدن تلاش‌هایش او را به طرف یافتن معنا سوق داده بود. حس می‌کردم از خوابی طولانی بیدار شده‌ام. من رویا داشتم. اما دریایی هم بود که قایقم را حرکت دهد؟ به آن جوانی فکر کردم که تلخی تجربه‌هایش همه‌مان را به سکوت واداشته بود. من مثل کدامشان بودم؟ هیچکدام. یا شاید هم ترکیبی از همه.
اما یک چیز را خوب می‌دانم. حق با راننده بود، آنجا که گفت در تاکسی خیلی بیشتر می‌شد درباره زندگی فهمید.
شاید مسیر کوتاه باشد اما گاهی اتفاقاتی می‌افتد که بیرون از شیشه‌ها دیده نمی‌شود.

تاکسیآرزوخاطرات دانشجوییرانندهدنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
سوین
سوین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید