راستش این روزها خیلی سردرگمم..از همه لحاظ..از هر طرفی فشاری رویم هست..از طرف درس و کنکور گرفته تا دغدغه های ذهنی ..راستش خیلی خسته ام..خیلی خیلی خسته ام..هیچوقت نمیخواستم در زندگی ام روزی به جایی برسم که از نظر دیگران شاید ارزشش را نداشته باشد ولی من از همان جا بایستم و به خودم بگویم خسته شدم..هرچند که هیچوقت به همچین موضوعی فکر نکردم ولی الان واقعا میتوانم حال نوجوانی که بخاطر کنکور خودش را تمام میکند را تصور کنم..این هم مثل اتفاقات دیگری است که بازه به بازه در زندگی می افتد اما به عنوان یک جوان کنکوری خسته شدم..گله ای ندارم و هیچکس هم نباید نق و غری بزند چون راهی است که خودش انتخاب کرده و هیچکس هم نباید مخالفتی داشته باشد چون میخواهد خود و یا اینده اش را از راهی که بنظرش مهم است تضمین کند..ولی هرچه را که بگویم،این من میگوید خسته است..شکایتی از چند سالی که در این اتاق بودم ندارم و پاش بیوفتد چند سال دیگر را هم پشت این در بسته سپری میکنم ولی من خسته ام..شکایتی ندارم که ذهنم گنجایش به فکر خودم بودن را ندارد ولی من خسته ام..شکایتی ندارم از اینکه دیگر به نظر خودم نمیتوانم تا یک یا دوسال دیگر ادم کاملی باشم ولی خسته ام..شکایتی ندارم از اینکه همه از من توقع دارند و من را در درجات بالاتر میبینند ولی من خسته ام..شکایتی از کلافگی ذهنی ام ندارم ولی من خسته ام..شکایتی از پشت کنکور موندن ندارم ولی من خسته ام..شکایتی از احساس بی خاصیت بودنم ندارم ولی من خسته ام..شکایتی از بابت فقدان اعتماد به نفسم ندارم ولی من خسته ام..شکایتی از بابت ناامیدی ام ندارم ولی من خسته ام..شکایتی از این همه تغییر ندارم ولی من فقط خسته ام..خیلی خسته..نمیدانم تا کی طول میکشد..نمیدانم حتی بعد از رسیدن به هدفم این خستگی با من میماند؟این گوشه گیری من را رها میکند؟میخواهم معلق شوم و بالا و بالاتر بروم.ان قدر بالا روم که با بارون سال 1500 پایین بیایم..شاید وقتی ان موقع به خیابان ولیعصر نزول کردم حالم بهتر باشد..خیابان ولیعصر..راستی؟ان موقع هنوز هم هست؟من چی ؟من هستم؟...