پی.زد
پی.زد
خواندن ۷ دقیقه·۷ ماه پیش

دل تنگ نگران

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ساعت ۱۱و ۴۵ دقیقه شب :

هفته پیش خودم اصلا حال و حوصله نداشتم..درگیری ذهنی یک طرف درگیری خونه و خونواده از یک طرف و هزاران طرف دیگر..مغزم شروع به متلاشی شدن کرده بود و شاید هم بخاطر آن یک هفته ی نحس بود که زودتر از موعد شروع شده بود..بگذریم..از ابتدای هفته بدون هیچ آرایشی میرفتم دانشگاه و به سر و وضعم زیاد توجه نمیکردم و فقط میخواستم برم تا غیبت نخورم.


شنبه بود..۱ اردیبهشت..پام و که از در گذاشتم تو پیش خودم گفتم:«ببین خدایا ازت خواهش میکنم این یک هفته منو از دید عام محو کن..»هنوز یک دقیقه هم از این حرفم نگذشته بود که داشتم میرفتم سمت ساختمون ۲،ساعت ۷:۳۵ صبح، از دور با دوستش دیدمش..تیشرت کرم چون هوا گرم بود..شبیه مرده ها بودم..تا حالا اون شکلی منو ندیده بود!چرا تو سفر دید..همون روز اول سفر که حالم خوب نبود رفتم دوش گرفتم و وقتی اومدم تو محوطه ،با موهای خیس شبیه مرده ها بودم،بهم قرص داد تا حالم بهتر شه..بگذریم!بیایم همین شنبه ۷:۳۶ صبح..وقتی نزدیک شد،گفتم سلام خوبین..بدون هیچ لبخندی گفتم..لبخند زد..مثه همیشه..گفت:سلام خوبی صبح بخیر..رد شدم ..بیشتر واینسادم..کاش قدم هام کوتاهتر میشد..کاش قدم هات کوتاهتر میشد..رفتم سمت ساختمون دوم..برگشتنی دیدم از کنارم داره رد میشه اما توجهی نکردم..تا اخر روز دیگه ندیدمش.

یکشنبه بود..۲ اردیبهشت..مثل دیروز شبیه مرده ها بودم..ساعت ۱۰ کلاس شروع میشد..قرار گذاشتم با دوستم که ۸ اونجا باشیم تا مبحث کلوستومی و برام توضیح بده..توضیح داد و بعدش رفتیم کلاس..ساعت ۱۲و نیم بود ..از سلف اومدیم بیرون..منتظر بودم بچه ها از دستشویی بیان بیرون..جلو در ساختمون یک دوتا از دوستاش وایساده بودن..یکیش همونی که روم فاز داشت و من ازش متنفر بودم..رفتن بیرون..بچه ها اومدن و رفتیم از ساختمون بیرون..به فاصله بیست قدم جلوتر از خودمون دیدمش..از پشت شناختمش..تیشرت مشکی..موهاش و کوتاه کرده بود..دوستش پیشش وایساد بود وگرنه میرفتم جلو تا ببینمش..دست بچه ها رو کشیدم و گفتم:صبر کنید این رد بشه بعد بریم..اگه ببینمش و سلام نکنم خیلی زشته و اگه هم به اون سلام کنم و دوستش و نگا کنم زشت تره..پس بذارید بره بعد ما بریم…کاش حداقل میومدم جلو به دوستتم با تمام نفرتم سلام میکردم!اون روز دیگه ندیدمش..

دوشنبه بود..۳ اردیبهشت..دوشنبه ها کلاس نداشتم اما اون هفته چون امتحان داشتیم،رفتم تا تمرین کنم..باز هم مثل مرده ها..بچه ها و خودم به قیافه و تیپ جدیدم که بهش نمیرسیدم،عادت کرده بودن..ساعت ۷:۴۵ رفتم رختکن تا لباسم و عوض کنم..یادم افتاد کلید تو جیب اون یکی شلوارم جا مونده..تکیه دادم به دیوار و منتظر دوستم وایسادم تا کلید و بیاره..رسید..بغلش کردم و سلام کردم که زیر گوشم با عجله گفت:دیدیش؟؟؟؟گفتم :کیو..گفت:اه گمشو برو جلو در وایساده برو سلام کن..گفتم: نه نمیرم خیلی پوکیده اومدم..بعدش پشیمون شدم..کیفم و دادم دستش و گفتم تو اینو بذار تو کمد من بیرونم..با عجله از در رختکن زدم بیرون..دیدم دو قدم با فاصله از در رختکن وایساده بود و انگار داشت با یکی که ده قدم ازش اونور بود حرف میزد..روپوش سفید تنش بود..با خستگی نگاش کردم..سرش و آورد بالا ..نگاش کردم گفتم سلام..نمیخواست وایسه..مشخص بود..برعکس موقعی که تنها بودیم یا چت می‌کرد یا پشت تلفن،پیش دوستاش محل نمیداد..همونجور که سرش و باز انداخت پایین تا رد شه ،صداش و کلفت کرد و کفت:سلام!خوبی و رفت..نشستم رو صندلی منتظر بچه ها..بچه ها اومدن ..همه سرکلاس بودن و فقط ما چن نفر هنوز تو محوطه بودیم..صبحانه نخورده بودم و دوستم رفت برام شیرکاکائو با کیک بگیره از بوفه..جلو بوفه تکیه دادم به دیوار و داشتم با دوست دیگه ام که رو به روم بود حرف میزدم..داشتم براش میگفتم که این ماه سخت بود و با رسم شکل براش توضیح میدادم..دیدم به حرفام ری اکشنی نشون نمیده و یه لبخند احمقانه گوشه لبشه..گفتم:چیه جی شده؟..اون طرف و نگا کرد..گفتم کسی اون طرفه؟سرش و تکون دادم..به فاصله ۶،۷ قدم اون طرف نا وایساده بود و سرش تو گوشیش..دوستم شیر و کیک و اورد ..اومدیم جلوتر..کاملا روبه روش بودیم..میخواستیم بریم سرکلاس..رفتم تا اشغالم و بندازم تو سطل و باز هم کاملا جلوش با فاصله سه قدمی بودم..و تو هیچ کدوم از این حالت ها،نگاش نکردم..کاش نکات کرده بودم!..کلاس اول تموم شد و ساعت ۹:۴۵ رفتیم رست..من رفتم ساختمون دوم دستشویی..بچه ها هم رفتن رختکن و کافی بگیرن..از دستشویی اومدم بیرون و زنگ زدم بهشون که کجایید؟گفت:مستقیم بیا..اها بیا..جلوتر..منو دیدی..گوشیم قطع کردم و رفتم پیششون نشستم..یکم گفتیم و خندیدیم..روبه رومون چندتا دختر داشتن عکس میگرفتن با دیوار کتابخونه ..به دوستم گفتم:وا اونا دارن با چی عکس میگیرن؟دوستم جلوشو نگا کرد و گفت:نه عکس نمیگیره..گفتم:کجارو داری نگا میکنی..من اونا رو میگم..گفت:عه مگه فلانی (شخص مورد نظر)و نمیگی؟..گفتم:نه مگه اونا اینجاعن؟..گفت:تو هم خوابیا!صداشو نمیشنوی؟دقیقا جلومونه..نگا نکردم اصلا..ادامه دادیم به حرف زدن..اونا پاشدن یکم بعد رفتن..و باز هم نگا نکردم و پشتم و کردم..کاش سر میچرخوندم..

سه شنبه بود..۴ اردیبهشت..بارون میومد و با رنگ پریده و چشای گود افتاده، کلاه پافر و انداختم رو سرم و رفتم دانشگاه..ساعت اول ارائه داشتم ..کلاس تموم شد..به دوستم گفتم :بریم کلاس و تحویل بدم..داشتیم میرفتیم سمت ساختمون دوم..بارون شدید شده بود ..دستم و گذاشته بودم رو کلاهم تا از سرم نیفته..دخترایی که همیشه به بهونه سوال اناتومی می‌رن پیشش و دیدم..رد شدم..از پشت درختا دیدم یکی داره میاد این سمت پیاده رو..حدس زدم خودش باشه..تا اینکه به فاصله یک متری رسید و دیدمش..اخماش تو هم بود..پیرهن چهارخونه تنش بود و سرش تو گوشیش بود و ایرپاد تو گوشش بود..رسیدم بهش بدون لبخند با صدای آروم گفتم:سلام خوبین..یکم لبخند زد و مثه همیشه جوابم و داد..وقتی رد شد زیر لب فحشی بهش دادم:) بعد از تحویل کلاس برگشتیم سلف..کنار پنجره نشستم..دیدم یه ربع بعد با حالت دمغ که دستاش تو جیبشه،سرش و انداخته بود پایین و زیر بارون راه میرفت و به سمت خروجی میرفت..شبش داشتم تو اینستا میچرخیدم که پیجش و چک کردم.پیجش رو بسته بود و همینطور اکانت تلگرامش و..


چهارشنبه بود..۵ اردیبهشت..صبحش امتحان داشتم..ساعت ۷:۳۰ رفتم تو رختکن تا لباسم و عوض کنم..لباسم و پوشیدم و دفترم و برداشتم و با بچه ها از رختکن زدیم بیرون..چشمام ضعیف تر شده و یکم از دور سخت میتونم ادمارو تشخیص بدم..دیدم یکی نشسته رو صندلی با فاصله ۱۰ قدم دورتر از در رختکن..دولا بود و با دوتا دستاش صورتش و پوشونده بود..شک کردم که خودش باشه بخاطر همین زیاد نگاه نکردم..بینمون درخت بود و نمیتونستم کامل ببینم..دوستم از پشت سرم گفت:مانتوتو بده پایین گیر نده ..بلند بلند حرف میزدم و میگفتم:وایسا خب لباسم و درست کنم..وقتی رد شدیم دوستم گفت:دیدیش؟نشسته بود؟..گفتم: اون بود؟چرا انقدر دپ!….رفتم تو اتاق امتحان..یه ساعت بعد تموم شد و اومدم بیرون..از همونجا باید رد میشدم که نشسته بود..دیدم وایساده و با حال دمغ با دوستش حرف میزنه..از کنارش که رد شدم،سلام کردم و با لبخند جوابم و داد..

چهارشنبه که اومدم خونه ،تا شب فکر کردم که بهش پیام بدم یا نه..با شناختی که ازش داشتم میدونستم اگه حال و احوالی نکنم،بعدا تیکه اش و بهم میندازه و ثابت میکنه که همبشه حواسش به همه چی هست..همون عصر چهارشنبه بهش تکست دادم و حالش و پرسیدم..

اگه بخوام روراست باشم،اصلا نگران حال و احوال کسی نمیشم جز خونواده خودم..حتی با دوست صمیمیم که ۵ ساله با همیم،تو اتفاقات نادر نگرانش میشم..اما اولین بار بود تو زندگیم که حس نگرانی جای حس کنجکاوی و گرفته بود ..به معنای واقعی نگرانی برای کسی غیر از خونواده ام و درک کردم..اما نمیدونستم داستان چیه و این بیشتر نگرانم می‌کرد..آدمی نبود که اینجوری بذاره و بره و مشکل به نظر خیلی بزرگ‌تر میومد..یچیزی که بتونه همچین آدمی و از پا در بیاره..

امروز دوشنبه ۹ اردیبهشته..از موقعی که بهش پیام دادم تا همین الان امید دارم جواب بده..یا ندیده یا دیده و جواب نداده..اصلا دیده باشه و دلش نخواسته جواب منو بده..من فقط میخوام مطمئن شم حالش خوبه..ذره ای ناراحت نمیشم حتی اگه از قصد جوابم و نداده باشه..تقریبا یک هفته میگذره و هیچ خبری ازش ندارم..

امروز یکی تو خیابون از کنارم رد شد..بو عطرش و میداد..برگشتم و سمتش دوییدم و گفتم ببخشید اسم عطرتون چیه؟..خانومه با لبخند نگام کرد و گفت:نمیدونم عزیزم پسرم برام خریده..یه قدم نزدیکش شدم و گفتم: میشه یبار دیگه بو کنم؟..خانومه گفت اره عزیزم صب کن تو کیفم دارمش..از کیفش عطر و در آورد و داد دستم..عطر و محکم گرفتم و بو کردم..دقیقا خودش بود..هر موقع رد میشد تا چند دقیقه بوش میموند..گفتم:وای اره خودشه ..خانومه گفت: واسه شما عزیزم پیشت بمونه..از خدام بود چون اسمش رو هم نمیدونستم،نمیتونستم پیداش کنم..گفتم: نه بخدا اینطوری که نمیشه..گفت:نه عزیزم یه یادگاری از طرف من به شما..نمیدونستم چجوری تشکر کنم..عطر و چسبوندم به بینیم و نفس عمیق کشیدم..عمیق..عمیق…

.

.

”یاعلی

به قول پرویز شاپور:به نگاهم خوش امدی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید