پی.زد
پی.زد
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

روز اول دانشگاه

بعد از مدت ها سلام:) کلی دلم واسه ویرگول و ویرگول ها تنگ شده بود اما به معنای واقعی وقت نمیکنم بیام اینطرف.. شاید فکر کنی ادا در میارم ولی واقعا نه.. بذارید برم سر اصل مطلب و از این یک ماهی که دارم میرم دانشگاه بنویسم:

ناشکری نمیکنم و خیلی خیلی از خدا ممنونم که منو به رشته و دانشگاه دلخواهم رسوند اما تصوراتم از دانشگاه کمی از چیزی که هست، متفاوت بود.. فکر می‌کردم با آدم های پخته تر و منطقی تر قراره ملاقات کنم.. تایم زیادی نگذشته اما.. بگذریم.. شب قبل اینکه بخوام روز اول برم دانشگاه، داشتم ساعت 10 و نیم برنامه های شاگردام و میچیندم که یهو گوشیم زنگ خورد..

برداشتم:سلام خانم فلانی..

گفتم سلام نشناختم؟..

گفت :الف هستم نماینده آموزش دانشکده..

یادم اومد طرف کیه.. تو گروه دوره مون عضو بود و کارامون و انجام می‌داد.. دوره ما به دو گروه تقسیم شده بود.. گروه 1 نماینده داشت و گروه 2 که من بودم هیچکس نماینده نمیشد.. خودمم کلی کار داشتم و حوصله دردسر نمایندگی و نداشتم.. گفتم:آها بله خوب هستید..

فهمیدم برای چی زنگ زده.. کسی نرفته داوطلب نمایندگی بشه و از شانس افتضاح من، بین 42 نفر آدم،برای نمایندگی زنگ زده به من! هنوزم نمیدونم چرا منو انتخاب کرد..

گفتم:آقای الف من واقعا نمیتونم.مشغله کاری زیاد دارم..

گفت:من ازتون خواهش میکنم استثناً فردا برید کلاس و تحویل بگیرید، من فردا میام از بچه هاتون یکی و انتخاب می‌کنم..

به ناچار قبول کردم. استرس روز اولم کافی نبود، آقای الف هم یه استرس دیگه بهم تحمیل کرد.. خلاصه خوابیدیم و فردا شد و رفتیم دانشکده.. وقتی پام و گذاشتم داخل دانشکده کل سه سالی که سگ دو میزدم اومد جلو چشمم..هوا سرد بود و استرسم سرما رو بیشتر می‌کرد..دانشکده دوتا ساختمون داره..ساختمون جلویی همون ساختمون پرستاریه و ساختمون پشتی همون ساختمون مامائی..کلید و باید میرفتم از ساختمون مامائی تحویل میگرفتم..رسیدم اونجا اما اتاق و نمیدونستم..از یه دانشجو که رونوشت سفید تنش بود ،

ساختمون ۱
ساختمون ۱


‌پرسیدم :اتاق سمعی بصری کجاست؟

و گفت:بیرون ساختمون..همین بغل..

بگذریم..باز رفتم از یکی دیگه پرسیدم و رفتم کلید کلاس و گرفتم و رفتم تو کلاس..تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم..تو گروه واسه بچه ها نوشتم:بیاید کلاس ۴ ساختمون پرستاری..

بچه ها یکی یکی اومدن و من در شوک کامل بودم..چهره ها خیلی بچه سال میزد..یه دختره تو گروه بود که وقتی عکساش و میدیدم با خودم میگفتم این آخرین نفریه که ممکنه باهاش دوست بشم(تایپم نبود)..سرکلاس فقط اونو(اسمش و میذارم عین) شناختم که اونور کلاس اما رو به روم با دوتا دختر دیگه گرم گرفته بود..یکی از دخترا چشم و ابرو مشکی که بنظر خیلی خودش رو میگرفت(اسمش و میذارم شین).یکی دیگشون هم بور و بنظر خاکی بود ولی نه با هرکسی(اسمش و میذارم دال).. از دور یه بار باهاشون چشم تو چشم شدم ولی نرفتم سمتشون..کلاس که تموم شد اونا زودتر رفتن بیرون و منم از کلاس اومدم بیرون..نماینده گروه ۱بهم تکست داد که برم آموزش..داشتم از در ساختمون میومدم بیرون که عین جلومو گرفت و

گفت:پانیذ؟

رفتم تو شوک..به عکساش نمیخورد بیاد سمت کسی..

گفتم:بله؟

گفت:کجا داری میری؟کارت تموم شد بیا پیش ما؟

گفتم :باشه..باید برم آموزش..

گفت :باشه پس بیا ما هم باهات میایم..(با لبخند)

مراسمه😂
مراسمه😂



راه افتادیم به سمت ساختمون پشتی..خلاصه سرتون و درد نیارم..فهمیدیم مراسم دارن و فعلا کسی اونجا نیست و باید یک ساعت اینا صبر کنیم..تو این یه ساعت با عین و شین و دال آشنا شدیم..خیلی سریع!حتی همون موقع یه گروه هم واسه خودمون چهارتا زدیم!عین و شین مثل من تهران بودن ولی دال از کردستان میومد..خلاصه یک ساعت تموم شد و من رفتم اموزش..تو دفتر بودم و داشتم صحبت می‌کردم که صدای بچه هامون و یه آقای دیگه از بیرون اومد..توجهی نکردم..عین یهو بلند گفت:اره پانیذ و میگید..اینجاست تو دفتر برنامه زیریه..

و اومد جلو دفتر و اشاره کرد..کارم که تموم شد رفتم بیرون و تو راهرو ۱۵،۱۶تا از بچه هامون و یه پسر با روپوش سفید که سنش بالا میزد و دیدم از دور..فهمیدم این همون آقای الفه که این دردسر و دیشب انداخت تو دامن من..با عین هنوز ازشون دور بودیم که آقای الف گفت:نمایندتون کیه؟..رفتم جلو و گفتم:سلام..منم.

گفت:اها دیشب با شما صحبت کردم..خانم فلانی..

گفتم :بله..قرار بود امروز استثنا من باشم..

گفت:بله بله..بچه ها کدومتون نماینده میشید؟

هیچکدومشون دست بالا نکردن..به هم نگاه میکردن ..یکیشون نمک ریخت و گفت:من گردن گیرم خرابه..

تو شوک بودم و گفتم:بچه ها انصافا یکی قبول کنه..من نمیتونم..مشغله کاری خیلی دارم..

اقای الف که این حجم از شلکس بودن و ندیده بود،گفت:اینجوری که نمیشه..

حرصم گرفته بود..با لج گفتم:خیلی خب باشه میمونم..بهم فشار بیاد دیگه نمیمونم..

عین زیرگوشم گفت :خب ول کن..

گفتم:وقتی هیچکس قبول نمیکنه وایسادن نگا میکنن،چیکار کنم؟

از در زدیم بیرون و تو محوطه وایسادیم..آقای الف قرار بود از درسا و استادا و اینا واسه ترم یکی ها بگه..منتظر بودیم بگه کدوم کلاس بریم..خلاصه گفت و رفتیم نشستیم..کلی حرف زد و ما گوش دادیم..بهش میومد خیلی با شخصیت و محترم باشه..همون موقع بود که یکی در کلاس و باز کرد و اومد تو و وایساد..از دور سنش خیلی زیاد میزد و وایساد به سیگار کشیدن..من به عین و شین نگا کردم و گفتم این کیه دیگه؟..خلاصه سخنرانی تموم شد و ما از کلاس اومدیم بیرون ..کلاس اخر ساعت سه بود و ما تا سه بیکار بودیم..فهمیدیم سلف به مناسبت اون مراسمی دارن چایی و نامینو میدن..سلف دخترا و پسرا جدا بود ولی اون روز همه تو سلف دخترا بودن..نشستیم و حرف زدیم و بعدش به صورت غیرمنتظرانه از پنجره اومدیم بیرون..ساعت بالاخره سه شد و ما رفتیم سرکلاس اخر ..تا پنج کلاس داشتیم..کلاس تموم شد..بنظرم روز خوبی میومد ولی انتظارم این بود همچین همکلاسی هایی داشته باشم و انچنان تعجب نکردم..رفتیم خونه و تا کلاس فردا و داستان های دیگه که به خودم قول دادم بنویسمشون تا ثبت شه و بعدا کلی بهشون بخندم


منتظر پارت های بعدی باشید😂

.

.

“یاعلی


کلاسدانشگاه
به قول پرویز شاپور:به نگاهم خوش امدی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید