۱۰سال میگذرد.شاید هم بیشتر..نمیدانم دیگر حساب سالهای دوری از تو،از دستم در رفتهاست..
دلانگیز!فکر میکردم بعد از تو ،هیچ مردی را نمیتوانم کنار خودم تصور کنم.اما حالا برایش چای ریختهام و خودم مشغول نوشتن هستم.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!فکر میکردم بدترین اتفاق نبودن تو کنارم هست.اما حالا فهمیدم بدترین اتفاق،چشمهایی است که چندی دیگر،سویش را از دست میدهد.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!ان زمانها گذشت که اگر روزی نمیدیدمت،ثانیهها میشمردم.دیگر آن ادم ضعیف نیستم که با ندیدنت،دنیا برایم تیره و تار شود و اعتصاب غذا کنم.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!خیلی وقت است فهمیدهام که چرخ روزگار همیشه باب میل من پیش نمیرود و نباید مقاوم تر ازش باشم.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز! زمانهایی بود که تنها آرزویم بوسیدن رویت قبل از خواب بود.اما الان تنها آرزویم دیدن یکبار دیگر پدرم است.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!تنها دعایم به درگاه خداوند،نگه داشتن تو برایم بود و حالا پس از نمازهایم،از خدا میخواهم حافظ پسرم باشد.دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!روزی بهم گفتی:روزی میرسد که ما حتی اسمهای همدیگر را هم یادمان نمیاید.ان موقع دعوایت کردم ولی حالا ..دیدی تغییر کردهام؟
دلانگیز!فکر میکردم هیچوقت به نبودنت عادت نمیکنم.اما حالا به تنها چیزی که عادت نکردهام،نمک زیاد ریختن در ماستخیار است..دیدی تغییر کردهام؟
راستی دل انگیز! اسمت چه بود؟توش «م»داشت اما یادم نمیاید..
.
.
-پانیذ.پ
”یاعلی