فکر نمیکردم به همین زودی به این روزها برسم..اخه میدونی من کلا همینجوریم..وقتی تو یه بازه زمانی ای هستم که گذشتنش برام خیلی مهم میشه،فکر میکنم هیچوقت نمیگذره و قراره تا اخر عمر توی اون بازه بمونم..خب این بده..راستی تو چخبر؟چند وقتیه ازت خبری نیست..دلم برات خیلی تنگ شده..شاید اگه بودی این روزها انقدر سخت سپری نمیشد..صبح ها بدون تو از خواب بیدار میشم..بدون تو یکم غذا میخورم..بدون تو کیبورد میزنم..بدون تو شب میشه و بدون تو به خواب میرم..زندگی تو چی؟مثل من تکراری شده؟
این چند وقته که نبودی ،خیلی به هم ریختم..میدونم اگه واقعا حالم خوب نیست اصلا نباید اون ها رو به زبون بیارم..مثل اون متنه که میگفت کسی که افسرده اس،نمیگه من افسرده ام..کسی که هر روز اب میخوره،نمیگه من اب میخورم..اما خب بهت میگم چیا گذاشته..از ماه پیش شروع کنم؟کنکورم تموم شد اومدم خونه..نمیدونستم چی پیش میاد اما لحظه ای نمیتونستم بهش فکر نکنم..نه اینکه مطمئن باشم خراب کردم،اما تو که میدونی من از بلاتکلیفی متنفرم..خیلی به هم ریخته بودم..صبح ساعت 10 بیدار میشدم و میرفتم رو کاناپه سه نفره دراز میکشیدم و تلویزیون نگاه میکردم تا عصر..عصر کتاب میخوندم تا شب و بعد هم فکر و فکر و فکر..روزها همینطوری میگذشت..اطرافیانم سعی میکردن بهم بگن که خودم مهم تر هستم اما من فقط دلم میخواست دراز بکشم و زل بزنم به کتابام..دیگه هیچی برام مهم نبود..نه نتیجه نه حرف بقیه نه هیچی..تنها چیزی که برام مهم بود این بود که زحماتم به باد نره..اما مشکل فقط این نبود..این وسط ها اتفاقات دیگری هم افتاد که نتونستم به همین زودی ها بلند شم..
اواسط تیرماه بود که با کسی اشنا شدم..نمیگم درد کنکورم و فراموش کردم اما وقتی بهم پیشنهاد اشنایی داد گفتم شاید این یه راهی باشه تا بتونم یکم از درگیری های ذهنیم کم کنم..اما خیال میکردم..کم که نشد هیچ،اضافه هم شد ..خودت بهتر میدونی!من تو زندگیم به خانواده خودمم اعتماد ندارم چه برسه به غریبه..نه اینکه اونا کاری کرده باشن.نه!من خودم اینطوری شدم که دیگه نمیتونم به راحتی به کسی اعتماد کنم و مدام این تفکر که همه میخوان منو گول بزنن تو سرم هست..اما وقتی دیدمش،دلم خواست بهش اعتماد کنم،شاید از تنهایی طولانی بود شاید از حسی بود که بهم تزریق کرده بود شاید شاید شاید..من بهش اعتماد کردم و قبول کردم اشنا شیم..از شب اول تفاوتمون بیداد میکرد..من و خط قرمزام یک طرف ،اون و خط های نامحددش یک طرف..همیشه میدونستم که روزی که بخوام به صورت جدی با کسی وارد رابطه بشم،اولین مشکلی که پیش میاد همیناس..اما باز اعتماد کردم و گفتم ببینیم چی میشه..خلاصه سرت و درد نیارم..من یه طرف بودم که داشتم علاقه مند میشدم واسه شروع یه رابطه جدی ،اون هم علاقه مندم شده بود واسه سرگرمی..و این شد یه درگیری ذهنی جدید..و من اعتماد بیجا کردم..
از اوضاع خونه هم برات نگم..کاش خودت بودی و میدیدی..استرس و استرس ..همین روز ها بود که بهش گفتم:یه کاسه بردار و توش استرس و نگرانی و میگرن و حالت تهوع و بی اشتهایی بریز،اون میشه من..تاسوعا بود که فهمیدیم داییم مریضه و کارا ازماش و درمان و شروع کرده و کلی نذر از طرف همه که چیز جدی ای نباشه..از اون طرف کارای دیپلم خودم به مشکل خورده بود و دوباره افتاده بودم تو راه و نیمه راه اداره و کاغذ بازی..از اون طرف کلی جزعیات کوچیک کوچیک که منو بلعید و هنوز هم می بلعه..و این جاست که اقای ابی درست گفت:
«برای باور بودن
جايی شايد باشه شايد
برای لمس تن عشق
کسی بايد باشه بايد
که سر خستگياتو
به روی سينه بگيره
برای دلواپسی هات
واسه سادگيت بميره»
اره خلاصه!یه ماه گذشته اینجوری گذشت و داره میگذره..شاید اگه پیشم بودی،از استرسم کم میشد و میتونستم با خیال راحت بشنم و یه بشقاب غذا بخورم یا بدون الپرازولام بخوابم یا به کسی اعتماد نکنم..شاید اگه بودی میتونستم خودم و زودتر از اینا جمع کنم..شاید اگه بودی میتونستم به بقیه ارامش بدمم..شاید اگه بودی میتونستم با تنهایی کنار بیام و به هرکسی دل ندم..شاید اگه بودی...
حالا که نیستی..هیچوقت هم نبودی و در اینده هم نخواهی بود..
.
.
"یاعلی