درگیری های زندگیم توی این چندسال اخیر انقدر منو ضعیف کرده که حتی برای یک صحبت خیلی خیلی عادی باید نگران باشم که نکند بغض گلویم را بگیرد و نتوانم تمام حرفم را کامل بزنم..این بغض هم که دلیلش اصلا به دیگران و بقیه و ان موقعیت مربوط نمیشود،در اتاقم و بین خودم و خودم میشکند..
من انقدر ضعیف شدم که برای وقتی مشکلات خودم کم میشود،غصه درگیری های دیگران و میخورم..انقدر خودخوری میکنم که ساعت به 3 نرسیده،مغزم مسگوید بس است !بگذار ادامه ی این غصه ها برای فردا بماند..
من انقدر ضعیف شدم که دلم میخواهد شب ها و روزها بیایند و بروند ولی من در اتاقم،پشت دری که خیلی وقت است به بسته بودنش عادت کردم،بمانم و صدای هیچ کس را جز مادرم که برای شام و ناهار صدایم میکند را نشنونم ..
من انقدر ضعیف شدم که چندماهی میشود تلفن همراهم را خاموش کردم و در جعبه اش گذاشتم و دوسالی هست در شبکه ی اجتماعی ای فعالیت ندارم ..
من انقدر ضعیف شدم که دیگر به خودم فکر نمیکنم و دلم میخواهد هرطوری به هر نحوی به هر شکلی هست مشکلات بقیه رو حل کنم تا باری از دوششان برداشته شود ..
کاش این من نبودم ..کاش زودتر زندگی ام روی روال خودش بیفتد و من از این سیاهی نجات پیدا کنم ..
همیشه به خودم میگفتم اگر نتوانستم در شبکه ای اجتماعی فعالیت کنم ،هیچ محتوای ناامید کننده ای نگذارم ولی این را برای خودم مینویسم تا وقتی خوب شدم ،بگویم من از این نوشته به ان نوشته رسیدم ..