پرسید:«همین الان چی خوشحالت میکنه؟»با پوست گوشه ناخنش بازی میکرد..اگر کمی دیگر ادامه میداد،شاید یک رشته خیلی بلند از پوستش کنده میشد..از گوشه ناخن تا ارنج و سر بازو ان یکی دست و ارنج ان یکی دست..گفتم:«انقدر زیاد هست که در یک جمله جا نمیشود..اما شاید یک خواب راحت بدون ملاتونین، یک کلبه گرم و بی سر و صدا وسط یه جنگل مه زده، یک لیوان چای ،یک ضبط قدیمی که ازش فقط صدای داریوش بیاد، ..اما من میدانم هیچ یکی از اینها انطور که باید خوشحالم نمیکند..مثل وقتی که از سرکار میام خونه و مامان ماکارانی درست کرده..اما وقتی میخورم،به قاشق دوم نرسیده میگم کاش قیمه بادمجون داشتیم..البته ذات ادم ها همین است..یا کلا چیزهایی که یک عمر ارزوشو داشتن،وقتی بهش میرسن دیگه خوشحالشون نمیکنه..یا چیزهایی خوشحالشون میکنه،که دیگر برایشان اتفاق نمی افتاد ..» دیگر پوست نبود که کنده میشد..به گوشت رسیده بود..انتظار داشتم همان لحظه،گوشت کنار انگشت اشاره اش ،شرحه شرحه بشود..اخر شرحه شدن بیشتر از بریده شدن عرضی ،درد دارد..وقتی گوشتی از عرض تکه شود،دردش یک لحظه است و تمام میشود..اما وقتی از طول برده شود،کامل جدا نمیشود و صدبار میمیری و زنده میشوی..چه دارم میگویم؟ گفتم:«تو را چه خوشحال میکند؟»..جواب داد:«چیزهایی که هیچوقت اتفاق نمی افتند..چرا؟چرا الان دیدن مادری که عمری ست چشمانش را بسته،خوشحالم میکند؟چرا بازگشت تو به زندگی ام خوشحالم میکند؟وقتی میدانم نمیشود..وقتی میدانم مادرم را دیگر نمیبینم،وقتی میدانم دیگر کودک نمیشوم و به ان عالم بروم،وقتی میدانم زندگی دیگر رنگ به خودش نمیگیرد،وقتی میدانم زندگی فقط سفید و بی روح شده..چرا با اینکه تمام این ها را میدانم،ولی فقط اینها خوشحالم میکند؟چرا امیدم ناامید نمیشود؟انگار زندگی ای که امید به بازگشت مادرم دارم،شیرین تر از زندگی است که باور کنم او را دیگر نمیبینم..»..وقتی حرف میزد،دیگر گوشتی شرحه شرحه نمیشد..شاید حرف زدن برای نبریدن گوشت خوب باشد..اینطوری میتوانستیم در کنار هر قاتلی،یکی نفر را بگذاریم تا با او حرف بزند و سرگرم شود و گوشتی را نبرد..گفتم:«چون فقط میدانی که هیچکدام از انها تکرار نمیشوند اما باور نکردی..انگار هنوز هم امید داری که مادرت روزی کلید را داخل در بچرخاند و بیاید داخل خانه و مستقیم به اشپزخانه برود و برای شام شب غذا درست کند..انگار هنوز هم امید داری خدا یک معجزه برات کند و تو ر برگرداند به 20 سال قبل..موقعی که بچه بودی..دل انگیز!تو امیدی به زندگی واقعی نداری و خودت و با زندگی غیرواقعی گول میزنی..زندگی ای اتفاقات غیر قابل رخ دادن،تو رو خوشحال میکنه..امیدت را یکبار برای همیشه از دست بده..یکبار برای همیشه خودت و خراب کن..و بعد دوباره از نو بساز ..یکبار امیدت و از دست بده تا شروع دوباره داشته باشی..یکبار باور کن دلالیل خوشحالیت دیگه اتفاق نمی افته..اون جا یعنی دوباره به دنیا اومدی..یکبار تمام انگیزه های خیالی،برای ادامه دادن زندگی واقعی رو از دست بده..زندگی همین کثافتی است که جلویت است..باهاش اشتی کن و تا زندگی ات رنگ بگیرد..»دستش را روی زخمش فشار میداد..تصور کردم با برداشتنش خون تمام محوطه را میگیرد..دستش را از روی زخمش برداشت و اجازه داد،خون پیراهن سفید بی روحش را، رنگ بزند..انقدر که احساس کردم لباس شبی را بجای لباس بیمارستان بر تن کرده و اماده رفتن به سمت مهمانی است..پرسید:«چسب زخم داری؟»
.
.
-پانیذ.پ
"یاعلی