پی.زد
پی.زد
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب_منِ او

کتابی که اخیرا از یکی از آشنایان قرض گرفتم..با وجود قطر زیاد و متنی که برایم سنگین بود،از خواندنش دوری میکردم.هفته‌ی بعد از قرض گرفتنش،سفارش ۷کتاب دادم؛لیکن به خودم گفتم تا این کتاب را تمام نکنی،حق رفتن به سمت آن ۷کتاب را نداری.با اجبار کتاب را تا یک پنجم ابتدایی آن رساندم.بعد از ان اجبار نبود که من را به سمت خواندن «منِ او»می‌برد؛بل سرگذشت علی فتاح بود.


کتاب«منِ او» نوشته‌ی رضا امیرخانی،جزو بهترین کتابهایی بود که در اواخر دهه دوم زندگیم خواندم.به شخصه آدمی نیستم که با متن‌های سنگین کنار بیایم،ولی سبک متفاوت و فوق‌العاده نویسنده،من رو مانند گودال گودی‌ها،کشید توی خودش و ممکن است تا آخر زمانی که کتاب معرفی میکنم،من را همانجا نگه دارد..

ترسیم و فضاسازی که این کتاب داشت رو،هیچ کجای دیگه ندیدم..شاید بعدا ببینم ولی این کتاب از نظر فضاسازی در اولویت اول میماند..تا جایی که با خواندن تکه‌هایی که خانه فتاح و پنج‌دری و اتاق زاویه در را توصیف میکرد،من هم کنار درختی که علی انارهایش را به دیوار میکوباند،ایستاده بودم..تا جایی که با خواندن تکه‌هایی که خیابان مسجد قندی و دکان دونبشی دریانی و سقزهایش را توصیف میکرد،من کنار هفت‌کور ایستاده بودم..تا جایی که با خواندن تکه‌هایی که جو حاکم بر جامعه و روسری کشیدن از سر زن‌ها را توصیف میکرد،من هم همراه با مریم گوشه‌ی دوج مشکی باب‌جون کز کرده بودم..تا جایی که با خواندن تکه‌هایی که شر بازی های کریم ریقو را توصیف میکرد،من هم کنار او،از برادران شمسی کتک میخوردم..

نکته‌ی جالب دیگری که وجود دارد این است که شما با خواندن ۲۰صفحه‌ی ابتدایی کتاب متوجه کل داستان می‌گوید اما این هیچوقت مانع کنجکاوی و لذت خواندن این کتاب نمیشود..این هیچوقت شوق شناختن بیشتر کریم ریقو و مریم و مهتابی که موهایش آبشار قهوه‌ای بود و باب‌جون و علی و مامانی را از شما نمیگیرد..

بسیار ادم اشک دم مشک هستم و با انتهای هرکتابی،ساعت‌ها که اغراق دارد،دقایقی اشک میریزم..علت اشک ریختنم آخر این کتاب،تمام شدن آن خیابان و کوچه‌ای بود که علی فتاح در آن بزرگ شد و به پایان رسید..علت اشک ریختنم عدم وصال عاشق و معشوق نبود..علت اشک ریختنم تمام شدن خاطرات کودکی علی بود..دلیل اشک ریختنم نبود کوره اجرپزی فتاح و گود و عطاری و مدرسه‌ایران و خانه‌ی درویش مصطفا بود..دلیل اشک ریختنم پایان یک روزگار بود که انگار من هم در این ماه‌ها ،در آنجا زندگی کردم و بزرگ شدم و تمام شدنش را دیدم و در نهایت بهم گفتند:«تمام شد دیگر!برو بیرون!تمام شد.»دلم سوخت از اینکه روزگاری اصیل و زیبا و خواستنی، بی‌صدا امد و بی‌صدا تمام شد..دلم سوخت..

در نهایت ،حتما بخوانید و بخوانید و بخوانید و بخوانید..

.

.

”یا علی

کتابرضا امیرخانیمن او
به قول پرویز شاپور:به نگاهم خوش امدی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید