
من تمام لحظات را دوستت داشتم.
حتی آن زمانهایی که چشمانم را از چشمانت میدزدیدم.
من تمام لحظهها را دوستت داشتم؛
حتی وقتی خودم را از نگاهت پنهان میکردم،
تا شاید نبودنم را ببینی
و برای پیدا کردنم قدمی برداری.
ساعتها جلوی پنجره منتظر عبورت ماندم.
با هر صدایی، چشمهایم بودنِ تو را جستوجو میکردند.
و چقدر دیر فهمیدم
که در راهروِ خیالت
جایی برای من نیست.
و اگر هم جایی بوده،
در انبارِ متروکِ ذهنت سکنا پیدا کردهام.
وقتی از شوق دیدنت
تمام راهرو را قدم میزدم،
چرا خودم را در آینه ندیدم؟
چرا بهجای دیدن خودم،
به پنجرهای زل زده بودم
که هیچ تماشاگری نداشت؟
میترسیدم به تو نزدیک شوم.
میترسیدم آن دیدار کوتاه هم
به خاطراتت تبعید شود
و دیگر هیچگاه نخواهی مرا ببینی.
بارها از کنارت عبور کردم؛
اما اجبار که نبود...
نگاهت مقصد دیگری را میجست.
کاش کسی بود…
کسی که مهربانانه حرفهای قلبم را بشنود،
در آغوشم بگیرد و بپرسد:
«او چطور؟
او هم وقتی تو را میبیند
چشمانش از شوق راه را گم میکند؟
او هم بهجای آینه
به تو چشم میدوزد؟»
این سؤالها برای بریدن
نخ نگاهم از کلاف چشمانت نبود
نه…
مقصودش این بود که مرا
جلوی آینهٔ خودم بنشاند؛
نه کنار پنجرهای
که پشتش
پر از خورشیدهای غروبکرده است.