
عجایب خلقت و شگفتی وحشت
اپیزود دوم: رستاخیز در اتوپیا
نویسنده: اشکان دهقانی
رده : +۱۸
پیش گفتار : گاهی اوقات، بزرگترین نفرینها، مسیری برای بزرگترین اکتشافات میشوند. در این اپیزود، به تماشای مردی مینشینیم که سرنوشت او را از میان آدمیان جدا کرد و به درون جهان ممنوعه عرفان تاریک و افسانههای جاودانگی کشید.
یادتان باشد، هر جستجویی به یک پایان منجر نمیشود؛ گاهی اوقات، پایان، فقط آغاز یک سوال جدید است. سوالی دربارهی خود و اینکه آیا چیزی که به دنبالش هستیم، واقعاً رستگاری است، یا تنها شکل دیگری از یک نفرین.....
همواره به خاطر میآورم که میان آدمیان طرد شده بودم .آنها ، مرا نحس و شوم می پنداشتند زیرا که زمان تولدم در بطن کره ی خاکی ، مرا همزادی بود. آن نشان سرخ گون که تا نصف صورتم سایه افکنده و رخساری چون دوزخ زادگان به جلوه ام می داد.
من از اشراف و ثروتمندان ، و از بالاترین اقشار جامعه بودم،اما با این حال، تفاوتی نداشت، همگان با تحقیر و تمسخر حتی ترس مرا از پیشگاه خود رانده و به انزوایی ژرف و هراس انگیز تبعید کرده بودند.
«شلوغی خیابانها، برجهای مجلل، و طاقهای بلند، همگی در چشم من بیمعنا بودند؛ زیرا تنهایی، زیبایی را در خود میبلعد.».
من نیز ، در تبعیدگاه خویش تکامل یافته و مشغول کسب دانش از کتابخانه ها شدم ، به کثرت مطالعه کرده و به عرفان تاریک گرویدم .در مسیر کشف حقایق عالم به دور ترین نقاط جهان سفر کردم.
هنگام مطالعه با پدیده ی عجیبی روبرو شدم. قومی که موفق شدند آب حیات را در بطن ظلمات کشف کنند و همگی شان به عمری متعالی و جاویدان دچار شوند.
روایات مختلفی از پیدایش و ظهور آنان در میان مطالعات خود یافتم ، با موشکافی دقیق نماد ها و استعاره های گنجانده شده در رساله ها و کتب اساطیری مکانی که به ظلمات شهرت داشت را به زعم خود یافته و تشخیص داده بودم .
دارایی و زمین هایم را فروخته و گروهی شش نفره از باستان شناسان را اجیر کردم تا در ان مسیر اکتشاف مرا همراهی کنند زیرا پروفسور باستان شناس را که مسئول آن گروه بود را با وعده ی ثروت و شهرت با خود همراه کردم.
همگی سوی مکانی که تشخیص داده بودم در یونان است رهسپار شدیم هرچند حاصلی نداشته و تشخیصم غلط بود .
اما من خود را نباخته و مصمم به جست و جوی بیشتر ظلمات پرداختم. نیمی از جهان را گذشتم من جمله روم ، ایران و هر جایی که با پژوهش هایم همخوانی داشت...
سالها گذشت و به میان سالی رسیدم ، اما دریغا که هرگز خانوادهای تشکیل ندادم و من عمرم را صرف یافتن آن تمدن جاویدان کردم .
آن بهشتی که از آن در ذهن خود نگاریده و به آن رنگ لعاب داده بودم ، گویی اهریمن ماهیت تاریک آن را برایم تزئین کرده بود .
گذشت و گذشت ، تا اینکه به کهولت و کهنسالی رسیدم اما همچنان مصمم بودم حتی تا آخرین نفس پی آن قوم مقدس بگردم و خود را از شر حقایق تلخ هستی از جمله مرگ خلاص کرده و در آغوش نورانیشان پناهنده شوم .
دیگران مرا دیوانه ای میپنداشتند که عمر و ثروتش را حرام افسانه ها کرده در یکی از اکتشافات در مصر ، گروه باستان شناسان یک لوح به زبان قبطی را یافتند و از دل خاک برون آوردند . اما دختر زبان شناس همراهمان موفق به رمز گشایی آن خط و زبان نشد .
ماه ها در خلوتگاه خود به انتظار ترجمه و تفسیر توسط زبان شناسان خبره نشسته بودم ، حیاتم رنگ برزخ گرفته بود و بدتر از آن دچار تورم وخیم شدم و بزودی جهان را ترک میکردم .
اما همچنان دست از هدفم بر نداشتم ، ۴ ماه گذشت تا اینکه متن های رمزگشایی شده به دستانم برسند ، با مطالعه آنها به نکاتی پی بردم مهم ترین بخش لوح نوشته شده بود :
« ظلمات با مرگ نور در میان دندانه های کوهستان سرخ زاده شد ، و از درون آن حیات برخواست حیاتی که زادگاهش ظلمت بود »
در دیگر رساله های علوم غریبه به کوهستان سرخی در جنوب بین النهرین اشاره شده بود که خاستگاه آن اقوام مهاجر بود.
گمان میکردم آنان به مکانی دیگر کوچ کرده و ظلمات را در مکانی دیگر یافتند ، اما آنان در نزدیکی تمدن خود ظلمت را پیدا کرده بودند ...
همراه با باستان شناسان به آن منطقه رهسپار شدیم ، هفته هارا گذشت و ما اکتشافات جدیدی را کشف کردیم ،
اعم از کوه هایی که با سنگ نگاری و کوه تراشی به نقش مجسمه فرشتگان در آمده بودند اما همچنان اثری از ظلمات نبود ...
تنها بالای تپه ای مشغول جست و جو بودم که نقطه ای تاریک در آن روشنایی سپیده دم نظرم را جلب کرد .
تنها سوی آنجا راهی شدم ، وقتی رسیدم ....
با حفره ای باریک تر از هر چاهی مواجه شدم ، حرارتی که از آن بیرون می آمد نفسم را در سینه حبس می کرد.
در آن کوهستان دور افتاده این حفره ، همانند نقطه ای ریز بیش نبود اما غلظت تاریکی درونش مرا بهت زده کرده بود .
حفاران را صدا زدم و به آنان گفتم سریعتر حفره را باز تر کنند با گشودن حفره به قدر یک چاه ، گروه باستان شناسان وارد حفره شدند و من نیز از بالا در حال نظاره کردنشان بودم تا وقتی که در اعماق تاریکی غرق و محو شدند .
دقایقی گذشت ...
دیگر طاقت نیاوردم و صدایشان زدم اما پاسخی دریافت نکردم
دوباره فریاد زدم : " صدایم را میشنوید ؟ "
پژواکی سنگین از درون حفره آمد : " البته ، باید اینجارا با چشم خود ببینی "
من نیز فانوس را روشن کرده و با بند وارد حفره شدم.
حفره همچون دهان گشوده شده یک اهریمن گرسنه مرا قورت داد و هرچه پایینتر میرفتم حفره بسیار عمیق تر میشد. بعد از دقایق طولانی که انگار ساعت ها به درازا انجامید ، طول کشید تا به سطح آنجا برسم .
هرچند در اواخر پایین آمدن فشار زیادی به تناب وارد شده و بند را پاره کرد که باعث شد در نزدیکی سطح بر زمین برخورد کنم .
از جا برخاسته ، خاک های لباسم را تکانده و فانوس را بالا گرفتم و مبهوت زده ، به اطراف نگاه کردم ؛ در آنجا راه پله پهن و مارپیچ مانندی وجود داشت که اطرافش مجسمه های نیمه فرشته و نیمه اهریمنان چون گارد های نگهبان ایستادن بودند ، به نظر میرسید راه پله به یک صحن سرامیکی در زیر منتهی شود .
راه پله به قدری بزرگ و طولانی بود گویی نه برای انسان ، بلکه برای دیو ها یا موجوداتی عظیم و جثه بنا شده بود.
به آرامی و قدم زنان سوی صحن پایین ، از راه پله پایین رفتم .
درحالیکه فانوس را بالا گرفته بودم و از شدت بیگانگی با آن مکان دستانم به تعریق افتاده بودند.
بعد از پیمودن آن گردانه به صحن رسیدم و دریافتم که در صحن چندین تالار طولانی و بزرگ قرار داد ، با شکوهی دل مرده و عظمتی هراس انگیز .
در مرکز صحن ایوانی قرار داشت که به نظر میرسید به اعماق زیر زمین دید داشته باشد . همانجا ایستاده و گروه را صدا زدم ، صدایم اطراف تالار ها پخش و پیچیده شد.
از میان تالار ها آنها را یافتم آنان نیز جمع شده و سوی من آمدن . از آنها پرسیدم : "چگونه صدای من از بالای حفره به گوشتان رسید؟!!"
پاسخ دادند : ما اصلا صدایی را نشنیده ایم که بخواهیم به آن پاسخی دهیم همگی مغروق این شگفتی ها بودیم ، باید حتما ایوان را ببینی اینجا فقط نوک یک کوه یخ است.
کمی گیج شده اما دوباره مسحور هیبت تالار ها شدم و این مسئله را به کلی فراموش کردم . همگی در سکوتی محو کننده، از صحن عبور کردیم و به ایوان رسیدیم.
اما آنچه در مقابلمان بود، فراتر از هر تصوری بود. نه یک حفره یا غار، بلکه یک جهان کامل در بطن زمین، امپراتوری ای عظیم با کاخهایی کوهآسا ، و برج هایی که گویی ستون های زیرین ملکوت بودند...
موجوداتی غولپیکر در دریاچه ای خشک شده قرار داشتند که گویا سنگی بودند یا حداقل مجسمه ای بیش نبودند .
ظواهرشان رخساری دیو گون با ریش بلند و یال های شیر ، بدن یک اژدها با بالهایی خفاش مانند بود.
یا موجودات دیگری که سه سر از جن ، خون آشام و عفریت که پاهایش را رشته هایی شبیه به بازوان اختاپوس تشکیل میداد ، اندازه شان نسبت به آن اژدر های دیو گون بسیار کوتاه تر اما همچنان بزرگ تر و خوفناک تر از جمیع آدمیان بود .
بدنشان را صورتک هایی بود که از دور و بلندای ایوان به درستی قابل روئیت نبود ، در هسته ی آن امپراتوری شگرف سلسله قصر هایی وجود داشت که حتی از بزرگترین کوهستان های جهان هم عظیم تر به نظر میرسید .
پشت کاخ ها و قصر ها ، ظلمتی ژرف تر از تاریکی درون زیر زمین یا بهتر بگویم جهان زیرین بود .
متوجه وجود ظلمات ، در پشت قصر ها شدم و گفتم : " شگفتا ، هم اینک پس از گذراندن تمام عمر ، کاشف های فراوان به این اکتشاف دست یافته ام و دیگر از چنگال مرگ رهایی خواهم یافت . اینگونه از رستگاران خواهم بود با نوشیدن آن نوری که از دل دوزخ میجوشد " .

با یکدیگر از پله های کنار ایوان قدم زنان پایین آمدیم پله ها ما را به سمت درازای دالانی طولانی هدایت کردند . اطراف دالان تندیس هایی شبیه به چهره ی انسان وجود داشت ؛ تندیس ها چون سر هایی در دهان مجسمه ی شیاطین و ابلیس زادگان قرار گرفته بودند.
ابلیس زادگانی که چیدمان شاخ هایشان بر روی سر چون تاجی اهریمنی شرک آمیز خودنمایی میکرد ، گویا مجسمه ها با خصمی سرشار از تیرگی ، در حال بلعیدن تندیس ها با آن نیش های خنجری خویش بودند.
کمی بعد از آن دالان های طویل وارد آن سرزمین و امپراتوری شدیم.وقتی از نزدیک آنجا را مشاهده کردیم متوجه شدیم تمام آن بنا ها و سازه هایش از سنگ مرمر و استخوان غول ها بنا شده ، استخوان هایی که سازه هارا به مرتفع ترین شکل خود در آورده بودند.
مستقیم به مسیر خود ادامه داده تا به تاریکی مطلق سلسله قصر هایی که روبروی ما بود برسیم. میان راه پروفسور که مسئول گروه باستان شناسان بود نفس در سینه حبس کرده و گفت : " مطلقا این ساختار تمدنی بشر نیست، تا قبل از ورود به این مکان این عقیده را در وصف اهرام ثلاثه داشتم اما.... این چیز دیگریست "
اطراف بنا ها و سازه های غیر انسانیِ آنجا تپه های قرار داشت ، تپه هایی زیر زمینی که خود مهری بر تاییده بیگانگی ما با آنجا بود . از فاصله ای که آن را مشاهده میکردم این انگاره در ذهنم ایجاد شد که این تپه ها گورستانهایی عظیم از موجودات غریب باشند که به مرور زمان با خاک پوشیده شده و شبیه تپه به نظر رسیده اند.
بعد از پیمودن مسیر به دروازه های سلسله قصر ها رسیده و از پله هایش بالا رفتیم و آنگاه وارد محوطه آنجا شدیم.
میدان بزرگی در آنجا قرار داشت که از وسعت بی نظیرش به نظر می آمد میدان نبرد برای دوئل هایی فرا انسانی باشد ؛ قلعه های اطراف آنجا موجودات بالدار در حالت مبارزه سنگ شده بودند یا اینکه همانگونه بنا شده بودند در حالیکه تبرزین ها و شمشیر های بزرگشان به یکدیگر قفل شده بود .
باد به نرمی و آهستگی میوزید و چهره ام را نوازش میکرد . بادی که نوایش چون نغمه ای از ارواح در گوش هایم نواخته میشد ، از رنگ های پریده همراهانم و تپش قلب شدیدی که در سینه ام ملموس بود مشخص بود همگیمان هراس آن را داشتیم که در یک آن یکی ازین پیکره های تحریف شده با طبیعتی تاریک رجعت کرده در واقعیت تجلی یابد..
از قصر ها گذر کرده و به دره ی ظلمات پشت قصر ها رسیدیم، پروفسور با نگاهی به پایین دره گفت : " اینجا... یا بزرگترین کشف تاریخ است، یا بزرگترین قبرستان. اما به هر حال، شهرت من را تضمین میکند"
اما بر خلاف پروفسور شهرت برای من که از جمیع آدمیان گریزان بودم بیشتر یک لعنت بود ، من فقط در پی چشمه بودم چیزی که عمر و دارایی ام را تمام و کمال صرفش کردم و حال باید حاصل تمام بذر هایی را که کاشته بودم بر می داشتم حتی اگر در خاک های یک کویر کاشته شده بودند...
پایین دره یک شجره آهنین قرار داشت ، بلند قامت و تنومند ؛ شاخه هایش چون شمشیر هایی که دل تاریکی انعکاسی از نور را بازتاب میکردند بودند.
هر شش نفرمان با احتیاط فراوان از صخره های مرتفع پشت قلعه ها پایین آمده و سوی آن درخت گام برداشتیم .
درختی که شکوفه های آن مانند سر های شیاطین و اهریمن خویان بود ؛ در زیر درخت چشمه ای داغ قرار داشت که بخار هایش تنفس در آنجا را دشوار میکرد ، چشمه ای که بوی متعفنی میداد.
فانوس چشمک زنان خاموش شد هرچند که چشمانمان دیگر حتی به آن تاریکی مطلق عادت کرده بود .
«چشمه آنگونه نبود که در رؤیاهایم ساخته بودم. نه نشانی از رستگاری داشت و نه شباهتی به مدینهی فاضلهای که در ذهنم پرورانده بودم...»
با مشاهداتم از تمامی آن پدیده ها ، همگی انگیزه ها و اراده ام در لحظه ای فرو ریخت . چشمهای متعفن که بهجای حیات، بوی مرگ را در فضا پخش میکرد. با شکستگی تمام تصمیم به بازگشت گرفتم هرچند که بسیار برایم دشوار بود اما خب چیز برای دلخوش کردن آنجا وجود نداشت حداقل برای من
به همه گفتم باید برویم دیگر اینجا کاری نمانده ، پروفسور گفت :" به چه دلیل ما را تا اینجا کشاندی؟! نه تو ازین بگذری من نخواهم گذشت "
پروفسور تفنگ ساچمه ای خود را از غلافش کشیده و سمت من و گروه نشانه گرفت و گفت : " با مرگ همگیتان دیگر تمام امتیاز این اکتشاف بمن خواهد رسید "
من و گروه همگی دست هایمان را بالا گرفتیم . پروفسور همانطور که اسلحه را سوی ما گرفته بود در حال قدم زدن به اطراف می نگرید.
ناگاه اسلحه را سوی یکی از اعضای گروه که مردی کوتاه قامت بود گرفت ؛ سمته او رفته یقه اش را گرفته و کشید ، تفنگ را روی شقیقه اش گذاشت و گفت " درون چشمه برو تا بفهمیم ماهیت آن دقیقا چیست آیا با نوشیدن آن جاودانه خواهیم شد ؟ یا که نه '
مرد التماس میکرد اما پرفوسور اورا بر روی زمین کشیده و درون چشمه انداخت ، مرد درون چشمه افتاد و فورا پوستش با برخورد به سطح آب در حال تجزیه شدن بود.
از شدت درد و خونریزی بر اثر ذوب شدن پوستش ضجه میزد ، با دیدن این لحظه وحشتناک به خود لرزیدیم و متوجه شدیم آب در واقع چشمه ی اسید است.
همگی عقب رفتیم ، مرد پوست و ماهیچه اش را بتدریج از دست داده و تا جمجمه اش فرسوده شد و دیگر هیچ از او باقی نماند جز استخوانی فرسوده.
ناگاه کل چشمه بخار شد ؛ از آن بخار مه و ابر هایی در بلندای آن سرزمین ایجاد شد ، چشمه کاملا خشک و از بین رفت.
با خشک شدن چشمه اجساد استخوانی بسیاری که در زیر آب پنهان بودند نمایان گشتند. خون هایشان به شکل دود سرخی در آمده و به جهت بالا رفتند.
در ارتفاع دود ها ابر ها را به رنگ سرخ درآوردند ، ابر ها از هم گسسته ، و از یکدیگر دور شدند ؛ آسمان مثل زخمی شد که چرکِ ستارهها از آن میچکید .
با گشوده شدن ابر ها ، ستارگانی فروزان به رنگ یاقوت ظلمت امپراتوری را روشن کردند ، شعله های آتش اطراف تپه ها پدیدار شدند و کم کم صدای های ناله وار در محیط تنیده شد.
در یک آن تمام مجسمه ها زنده شده و جان گرفتند ، انگار که با مرگ حیات به این جهان داده شده. دسته ای از پریان اهریمنی بالدار در آسمان با بال های خفاشی میچرخیدند ؛ در حالیکه پیکره های انسانی را با چنگال هایش گرفته و در اوج صعود پیکر ها را دونیم کرده و همانجا رها میکردند .
بارانی از رده و روده و گوشت های دریده شده بر زمین فرود می آمد . اژدهایان فلس سیاه رنگ و هفت سر که هیبت شان تا فرسخ ها قابل مشاهده بود .شروع به بلعیدن موجوداتی انسان گونه اما به مراتب بلند قامت تر کردند .
دیگران نیز از دهان اژدر های یالدار بعلیده میشدند و از دهان دیگر موجودات که بر روی شکمشان قرار داشت ؛ لاشه ها و اجسادشان بیرون ریخته میشد .
در همان لحظات پر از آشوب درخت آهنین جان گرفت و تمام خوشه های اهریمنی اش ضجه زنان خون بالا می آوردند ،
سعی میکردند سر های خود را از هم جدا کنند اما هر تلاششان موجب پارگی پوست صورت ها و دگریسی چهره ها به اشکال هولناک تر ، که از ترکیب درنده خویان و جنیان بود شد .
یکی دیگر از همراهان از شدت لرزش و بهت زدگی ، دهانش کف کرده ، بر زمین افتاد و بی وقفه به تشنج افتاد ، پروفسور سوی بالا گریخته و من نیز از وحشت ترس در پشت صخره ای پنهان شدم ؛ سرم را روی زانو گذاشته و دستانم را بر پشت سرم فشردم ، و در همان حالت بر خود میلرزیدم....

دختر زبان شناسی که همراه گروه بود چنگ بر صورت میزد و جیغ میکشید .
تا اینکه یکی از شیاطین بالدار چون عقابی که طعمه اش را شکار میکند، اورا به چنگ گرفته و سوی ارتفاع بلندش کرد ، در اوج صعود ، پیکر دختر را دریده و جسد تیکه پاره اش را از بلندی رها کرد .
فورا از جای خود بلند شدم ، با شتاب هرچه تمام خود را از صخره ها بالا کشانده و سوی سلسله قصر ها راهی شدم .
سه نفر از بازماندگان من را همراهی کردند تا شاید از آن معرکه و هرج و مرج خلاصی یابند.
با هر سختی خودمان را دوباره به بالای دره رسانیدم ؛ دور قلعه ها و درون میدان هایشان جنگاوران اهریمنی در جدال خونین به سر میبردند .
شمشیر های ابلیس زادگان سر های اهریمن خویان را از تن هایشان جدا میکرد و تبرزین های اهریمنان ، آنها را دو نیم میکرد .
پرتو های سرخی از ستارگان بر تن و اندام شیاطین تابیده میشد و از آن پرتو جنگاوران قوی تر و تنومند تر از پیش میشدند.
همگی در اوج نابسامانی آن جهان سوی بزرگ ترین ، مجلل ترین و پر تزئین ترین قصر آنجا روانه شدیم ؛ قصری که گویا قلب تپنده تمام سلسله کاخ های آنجا بود .
در میان راه زنجیری از پشت به سمت ما پرتاب شد و فوری در گلوی یکی از ما گره خورده به او حالت خفگی داده و فورا داغ شد .
در حین حرکت پشت را نگاه انداختیم ، جنی بلند قامت و چهار شانه با یال هایی اسب مانند و دارای دندان های نیش باریک ایستاده بود .
او زنجیرش را دور مچ های پهن خود پیچیده بود و با آن همراه مرا گرفته و در حال خفه کردنش بود.
بعد از داغ شدن و رنگ مذاب گرفتن آن زنجیر ، جن فورا زنجیر را به جهت خود کشید .
حرارت شدید حلقه های زنجیر گلوی همراهمان را ذوب کرد و سرش را از تن جدا نمود ؛ سر جدا شده اش سوی جن پرتاب شد ، جن سر را در روی هوا گرفته و چون سیبی نفرین شده آن را گزید و مشغول بلعیدنش شد.

جن تنومند پس از خوردن پوست و گوشت های آن سر ، جمجمه اش را نیز با دندان های نیش خود خرد کرده و دور انداخت ؛ با مچ هایش بخشی خون های دور لب هایش را پاک کرد.
جمجمه ی پرتاب شده از سوی جن نیز پیش پای مردی که از شدت وحشت بر زمین افتاده بود ، قلطید.
مرد بر زمین افتاده از شدت وحشت دست بر گلو نهاد ، رنگ از چهره اش پرید ، ناگهان چشمانش تمام سرخ شد و در کمال شگفتی رو به آسمان عروج کرد و روی هوا معلق شد .
گویا که به حالت احتضار ( بینابین مرگ و زندگی ) درآمده بود همینطور که عقبم را نگاه میکردم و با شتاب میدویدم به مجسمه ای برخورد کرده و با سر گیجه ی شدیدی نزدیک قصر زمین خوردم ؛ همان لحظه چشمانم سوی تپه رفت .
روی تپه ای چون تیغه ای تیز ، پلنگی دیو پیکر با دو شاخ بر سرش ، بلند قامت بر روی دو پاهایش ایستاده بود و یک دستش را صاف به جهت پایین و دست دیگرش را به جهت بالا گرفته بود .
در کف دستی که دیو پلنگی به سمت بالا گرفته بود ، چشمی سرخ وجود داشت که درست به پیکر معلق در هوا و به احتضار در آمده خیره شده بود.

دیو فورا کف دستش را مشت کرد...
کالبد در احتضار در آمده همانجا در دم روی هوا متلاشی شد. دست ، پا و دیگر اندامش به هر گوشه انداخته شد، همانطور که خونش بر کل دیواره ها می پاشید .
با هر سختی ای که بود بلند شده و به درون محوطه قصر دویدم. با ورود من در های قوس دار بلند آنجا به آرامی بسته شدند ، در سکوت حکم فرمای قصر فقط صدای بسته شدن در ها که به مانند بانگ کوبیده شدن پتک بر سپری فولادین بود شنیده می شد.
آنجا به نظر خلوت و امن می آمد ، به هر نحوه از آن هرج و مرجی که بیرون قصر را فرا گرفته بود به مراتب بهتر بود .
کمی جلوتر رفتم و نمای داخل قصر را مشاهده کردم ، در میان آن همه دکوراسیون و تزئینات داخلی که مملو از سنگ نگاره های از گل ها ، بال ملائک و طاق های فرشته گون بود .
فقط یک چیز خودنمایی میکرد ، سریر سلطنتی که در مرکز و معرض دید ورودی آن عمارت بود ، همانند ستاره در انبوه تاریکی کهکشان میدرخشید .
به تخت نزدیک شدم و دستی بر آن کشیدم با اینکه قدمتش طولانی به نظر می آمد اما هیچ غبار یا گردی بر کف دستانم ننشت و همچنان سطحش برق میزد .
در کنار سریر پله ای پر پیچ و خم قرار داشت ؛ انگار به برج بالای که بلند ترین برج و سازه ی سلطنتی آنجا بود منتهی میشد ،
از آن پله ها بالا رفتم ، پله ها بسیار طولانی بود و زمان زیادی را از من گرفت تا به بالاترین نقطه عمارت برسم...
بعد از اتمام پله ها دیگر رمقی برایم نمانده بود.
گوشه ای تکیه داده تا خستگی راه را از تن بیرون کنم و بعد تمام اجزای برج را کاوش کنم .
اما همان لحظه با جسدی که بر دیوار تکیه داده و در سایه ها پنهان شده بود روبرو شدم ؛ بعد از آن جا برخاسته و به نزدیکی او رفتم ، وقتی به جسد رسیدم جنازه پروفسور را دیدم که با همان تپانچه خودکشی کرده بود .
با نظاره کردن دقیق حالت کالبد بی جان او متوجه شدم اسلحه را زیر چانه قرار داده و آن وقت ماشه اش را کشیده.
با خود گفتم : « گویا او زودتر از من رسیده اما او نیز طاقت این حقایق را نداشته و به زندگی خود پایان داده ، نمیدانم شاید من خوش اقبال تر از او بودم »
لذا اسلحه را از روی جنازه برداشته و با باروتی که از کت پروفسور پیدا کرده بودم تفنگ را پر کرده و به مسیر ادامه دادم .
در بالای برج یک اتاق وجود داشت ، به آرامی در اتاق را گشوده و داخل اتاق شدم ...
درون اتاق تخت خوابی بزرگ بود که پسری نوجوان ، رنگ پریده با موهای بسیار بلند و خاکستری و چهره ای پریشان روی آن قرار داشت و به من خیره بود.
چشمانش کاملا سفید بود مشابه افراد نابینا ، اما چون به من خیره شده بود دانستم که او میتواند ببیند .
صورت بی روحش دلهره ای سنگین به جان من انداخت ، اسلحه را سوی او گرفتم ...
با صدایی شبح وار همانطور که درست به چشمانم زل زده بود
لب به سخن گشود : " که اینطور ، تمام این ها کار توست ! "
آنگاه به سرفه افتاد ؛ دستانش را روی دهانش قرار داد و از شدت سرفه کف دست هایش خون آلود شد .
به او گفتم : " اینجا چه خبر است ؟ تو کیستی ؟ بهم چگونه باید ازین دوزخ خلاص شوم ؟ زود باش بگو ، وگرنه یک گلوله حرامت خواهم کرد "
با آرامش نفس عمیقی کشیده آن وقت رو به من گفت : " شما باعث شدید واقعیتی را که با فداکاری ها و از جان گذشتگی ها قفل و مهر و موم کرده بودیم گشوده شود و فورا واقعیت جایگزین تمام هستی شود ؛ دیگری کاری از دست هیچکس بر نمی آید بیخود وقت خود را تلف نکن ."
پرسیدم : " منظورت چیست ؟! "
سرفه زنان شروع به روایت کرد :
" اقوام ما تحت سیطره دولت شهر های ظالم و ستمگر بودند .
در نتیجه مجبور به کوچ و فرار در دیگر سرزمین ها شدیم ، اما در کوهی سرخ گون تحت محاصره شدید سپاهیان قرار گرفتیم و سواره نظام برای به بند کشیدن ما نزدیک و نزدیک تر میشدند .
از شدت جمعیت سطح کوه در کمال حیرت گشوده شد
و همگان درون حفره عمیق سقوط کردیم.
سرانجام در دریاچه ای فرود آمدیم که درون همان کوه بود ،
آنگاه از آن شنا کرده و خود را به ساحلی با شن های نقره ای رساندیم .
بنابراین، در صخره ها مشغول استراحت شدیم
مدتی گذشت ...
به کاوش در اطراف زیر زمین که بسیار بزرگ بود پرداختیم ؛
در دره ای چشمه را یافتیم و از فرط تشنگی اکثریت از آن نوشیدیم .
با خود گفتیم میتوانیم در اینجا تمدنی بی سابقه با آرمان های خود بنا کنیم و از تهاجمات در امان باشیم.
با گذشت دوران های بسیار و ساخت و ساز تمدن در زیر زمین ، کشف کردیم که به جاودانگی رسیدیم که دلیل آن چشمه بود .
اما گویا این جاودانگی نفرین بود ....
به مرور زمان قوم ما به آرامی دچار دگردیسی هایی شد.
همگان از انسان به گونه های شیاطین کژدیسه در آمدند حتی برادرم « ترون » که به جنگاور سنگی تبدیل شد
همگی ، جز من !
زیرا که فطرتم با دیگران فرق میکرد و من دنبال هوای نفس و جاودانگی نبودم هرچند با سحر این مکان عمر درازی داشتم .
شیاطین قصر هایی شکوهمند ساختند و امپراتوری جهان زیرین را بنا کردند.
یعنی « اتوپیا » هرچه بیشتر میگذشت ماهیت شیاطین و حتی طبیعت آنجا تاریک تر میشد .
چشمه تحت تاثیر این واقعه شکل اسیده به خود گرفت و دیگر قابل نوشیدن نبود .
به فرمان ساتورن شاهزاده بد نهاد اتوپیا که اهریمنی جنگجو ، بی صورت با شاخ های بلند بود.
دستور داد تا آدمیان باقی مانده که حاظر به نوشیدن چشمه نشدند درون آن چشمه اسید قصاص شوند .
به فرمان او آدمیان را تکه تکه کرده و کالبد هایشان به یکدیگر به شکل یک درخت دوختند .
درخت را روی چشمه قرار دادند تا انسان ها جاویدان در این عذاب به سر ببرند.
اوضاع وخیم تر و وخیم تر میشد .
دیگر شیاطین که خواستار همزیستی با انسان ها بودند علیه ساتورن و پدرش آسمودیس قیام کردند.
آسمودیس امور سلطنت را در اختیار ساتورن گذاشته و خود در مکانی نا مشخص به خواب عمیقی رفت .
ترون که شوالیه سنگی و ژنرال ساتورن بود با دیدن خباثت او به قیام شیاطین پیوست .
من با بررسی شرایط جو آنجا به این نتیجه رسیدم این مکان پلی برای انتقال واقعیت های جایگزین است و این یعنی بزودی حقیقت کل جهان با سیطره اتوپیا جایگزین میشد که منشا آن خوده چشمه بود .
ترون در میدان نبرد به جدال با ساتورن پرداخت تا من با نابودی چشمه طلسم را بشکنم ، دیگر اهریمنان نیز به کمک آمده و به مقابله با قوای ساتورن پرداختند.
من به چشمه رسیدم ، ترون میز بالای دره در جدال با ساتورن بود . در اواخر دوئل ساتورن با تبرش سر از تن ترون جدا کرد ؛ بطوریکه از پیکری سنگی ترون خون غلیظی ریخته میشد .
ساتورن سر ترون را به نشانه پیروزی بالا گرفت ، درحالیکه خون از لبان سر ترون بر زمین میچکید . داغ برادر و فنا ناپذیری چشمه تمام امید را از من ربود .
اما ناگهان....
پیکر بی سر ترون از جایش برخاست و دوباره با شمشیرش سوی ساتورن حمله ور شد.
ساتورن آن دستی که ترون شمشیرش را با آن گرفته بود را نیز با ضربه تبر قطع کرد و ترون به زانو افتاد .
ترون بی سر که راهی برایش باقی نمانده بود سوی ساتورن هجوم برد و ساتورن را از دره به پایین هول داد .
خود ترون نیز به همراه ساتورن سوی چشمه سقوط کرد.
هردو درون چشمه فرود آمدند و ذوب شدند.
با تجزیه شدن پیکر سنگی ترون درون چشمه واقعیت اتوپیا جایگزین شد و اینگونه کل امپراتوری به سنگ در آمد .
هرچند که تو و آن پرفسوری که قبل از آمدنت با او سخن گفتم با قربانی در چشمه دوباره آن واقعیت را برپا کردید .
هرچند تمام این ها نقشه آسمودیوس بود ، او بود که با پژواکی از گروه تورا به ورود درون حفره ترغیب کرد تا دوباره واقعیت سیاه خود را برگرداند. "

من که پی بردم کل عمرم را صرف چه چیزی کردم مبهوت به بالکن اتاق که پرده های سیاهش با وزش باد تکان میخورد خیره شدم و سکوت اختیار کردم.
پسر گفت : مرا بکش ، این درخواستی بود که از پروفسور داشتم اما او اینکار را نکرد ولی از تو میخواهم این کار را برایم انجام بدهی، لطفا به نفریتم پایان ده"
اسلحه را سمت او نشانه گرفته و شلیک کردم.
بعد خود نیز پرده های بالکن اتاق را کنار زده و وارد بالکن برج شدم.
به منظره ی پر از آشوب نگریستم ؛ پرواز شیاطین بالدار و هرج و مرج اتوپیا ؛ انواع گونه های شیاطین و اژدهایان حتی مظهر ستارگان همگی در چشمانم دیگر بیمعنا بودند .
بعد دست هایم را باز کردم تا مرگ را در آغوش بگیرم
سرانجام پلک هایم را بسته از بالای بلندی برج خود را رها کرده و به سوی پایین سقوط کردم ....
چشمانم گشوده شد و از بستر برخاستم ، گویا که تمام آن حوادث کابوسی بیش نبود .نفس عمیقی کشیدم ، از بسترم بلند شده و صورتم را شستم . همینکه آن لحظات را پشت سر گذاشته بودم برای کافی بود و دیگر حتی به آب حیات فکر هم نمیکردم .
از خانه بیرون آمده تا هوایی تازه کنم اما ...اما....
چیزی که بیرون مشاهده کردم دیگر کابوس نبود .. دیگر نه .قلبم دوباره به تپش افتاد و وسط خیابان بر روی زانو افتادم زیرا که تمام شهر با مردمانش سنگ شده بود ....
به تندی نفس نفس میزدم و از شدت استیصال فریاد میزدم ، تمامی مردمان ، حیوانات و جانداران سنگ شده بودند .دیگر امیدی برای امید داشتن نمانده بود آن کابوس ادامه داشت گویی کابوسی بی پایان بود.
از تیر کشیدن دستانم متوجه شدم انگشتانم به آرامی در حال سنگ شدن بودند و این طلسم به دیگر اندامم در حال شیوع بود . فورا به خانه برگشتم تا قبل از سنگ شدن کامل این یادداشت را بنویسم تا شاید بازماندگان بدانند چه بر سرمان آمده و چگونه. البته اگر باز مانده ای باقی مانده باشد ، اینطور که به کندی پیش میرود تا ساعاتی دیگر من نیز از سنگ خواهم شد و آتشی که خود بپا کردم مرا خواهد سوزاند لذا این گزارش باشد برای عبرت جویان.....
«پایان»
