──❀🎨❀──
به قلمِ؛ بهزاد غدیری
──❀🎨❀──
نسخه نهایی | تابستان ۲۰۲۵
متن کامل داستان:
از لحظهای که به فرودگاه رسید، میدانست زندگیاش دیگر مثل قبل نخواهد بود. «رها» با روسری سادهاش، چمدانی در دست، ایستاده بود میان آدمهایی که از هر سو میدویدند؛ درست در دل اروپایی سرد و مرتب. او دختر خانوادهای ریشهدار در قلب تهران بود، تربیتشدهی خانهای که «ایمان» جزو اصولش بود، نه گزینه.
در همان سوی دیگر این جهان، پسری با کفشهای برند، ساعت هوشمند و لبخندی آشنا به سبک غرب، ایستاده بود: «آرمان». مردی از نسل تغییر. تحصیلکرده، بیزینسمن، منتقد دین، عاشق سرعت، و کمی هم تنها.
اولین دیدارشان نه عاشقانه بود، نه خاص. فقط «شروعی بیتعارف» بود. آرمان، که ایمان را عقبگرد تمدن میدانست، با دختری روبهرو شد که واژههای "حرام" و "حلال" را از ته قلب تلفظ میکرد. تضادشان جذاب بود، اما زخم هم میزد.
رها اهل بحث نبود، اما بیسلاح هم نبود. با سکوتهایش، ایمانش را فریاد میزد. با مهربانیاش، بیرحمترین انتقادها را بیاثر میکرد. او دختری بود از نسل حجاب و حیا، اما لبریز از شجاعت و شعور.
آرمان که از کلیسا و مسجد، هر دو فاصله گرفته بود، در دل شبهای مشترکشان، کمکم باور کرد که شاید «ایمان» فقط یک دیوار نیست؛ شاید پلیست به سمت آرامش. کمکم فهمید رها با هیچکس نمیجنگد، فقط عقب نمینشیند.
و عشق... همان روزی اتفاق افتاد که آرمان دید رها، در میان سرمای پاریس، بدون اینکه تظاهر کند، نماز خواند... و بعد، با همان دستهایی که به آسمان رفته بودند، موهای او را نوازش کرد.
مذهب برای آرمان مثل درختی خشک بود، اما حالا شاخه داده بود. نه چون او خطبهای شنید، نه چون تهدید شد، فقط چون «رها» را دید.
با هم خانهای ساختند که نه تماما ایرانی بود، نه کاملاً غربی. جایی میان ایمان و آغوش... میان دو جهان.
🌹🍃🌹🍃🌹
دیالوگهای برتر از دل داستان:
✓«او دختری بود از نسل حجاب و حیا،
لبریز از شجاعت و شعور.»
✓«با مهربانیاش، بیرحمترین انتقادها را بیاثر میکرد.»
✓«مذهب برای آرمان مثل درختی خشک بود، اما حالا شاخه داده بود.»
🎗️نتیجهگیری درخشان:
گاهی ایمان، فریاد نیست؛ آرامش است. گاهی عشق، بهجای عبور از مرزها، پلی میسازد میانشان. این داستان، روایتیست از یافتن معنا در دل تضادها، از عاشق شدن نه با چشم، بلکه با یقین.
در جهانی که یا باید "مثل من باشی" یا "بر خلاف من"، این داستان نشان داد که میشود متفاوت بود و در عین حال، یکی شد.
اگر جایی میان ایمان و آغوش ایستادهای...
شاید این قصه، روایت تو باشد
───❀🎨❀───
بر بومِ خیال، با رنگِ واژههای بهزاد غدیری
𝓑𝓪 𝓷𝓰𝓱𝓪𝓶𝓮-𝔂𝓮 𝓭𝓮𝓵-e 𝓑𝓮𝓱𝔃𝓪𝓭 𝓖𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓲
───❀🎨❀───
#بهزادغدیری #ایران #کاشان #وطن #ایمان
#MiddleOfTwoWorlds #FaithAndLove #رها_و_آرمان #بهزاد_غدیری #عشق_بین_فرهنگی #داستان_عاشقانه #داستان_ایرانی #شخصیت_قوی #ایمان_و_عشق #نویسنده_ایرانی #PersianStory #LoveAcrossCultures