پردهی اول | گمراه میشوید
آدمی بر باطن همهی وقایع آگاه نیست. زمان میطلبد تا غبارها فرو بنشیند و حقیقت نمایان شود. زمان میطلبد تا آدمی شیشه عینکش را تمیز کند، بلکه بهتر ببیند. شما هم این حرف را از من داشته باشید که میان این همه ساختمان سربهفلکشده و چهرههای بزک کرده و نقابهای گوناگون و ابوطیارههای رنگارنگ ممکن است خیلی چیزها را زود متوجه نشوید. متوجه شدن که هیچ، شاید روزی به خودتان آمدید و دیدید بدون آنکه بفهمید گم شدهاید. واله و سرگردان میگردید ولی چیزی پیدا نمیکنید. آتش میگیرید ولی کاری نمیکنید و در واقع کاری نمیتوانید بکنید. چون معیار و مبنایی برای تشخیص ندارید.
من آدمی نبودم که به کلی از مرحله پرت باشم ولی حالا خوب میدانم، هستند آدمهایی که دانسته یا نادانسته شبههها میافکنند تا پشتیبان مکتب روحالله نباشم. دست آخر هم همین شبههها و حرفها بود که گامهایم را سست کرد و رکود را نصیبم ساخت تا یومالحسرت من همین امروز باشد. همین امروز که حسرت دارم چه فرصتهایی را از کف دادهام. میشد بهتر درس بخوانم اما نخواندم، میشد روی خودم کار کنم تا بینش قویتری داشته باشم ولی نکردم. میشد ورزش کنم اما ترکش کردم. حقیقتا که داشتن آرمان و هدف والا، آدمی را روی ریل میاندازد. نه اینکه بگویم فلانیها که هدف دیگری دارند، پا در مسیر نمیگذارند، اما حضور پیر و مرشد دانا چیز دیگریست. شما را آرام آرام به سمتی میبرد که دل به دریا میزنید و فدای آرمانتان میشوید. همان کاری که روحالله با جوانهای قدیم کرد و سیدعلی با جوانهای امروز میکند.
در این میان تمام تلاشم را میکنم که متوهم نباشم و دچار سوگیری نشوم. من خودم بهتر از هر کسی به نادانی خود آگاهم. مراقب باید باشم تا نشانیهای غلط را پی نگیرم. مراقب باید باشم که جزئیات پراشکال مرا از کلیت آرمان والا دور نکند و معطلم نسازد.
حالا در طلیعه جوانی، بعد از مدتی که کار به انکار رسیده بود، پردهها آرام آرام کنار میروند و ما بیخبرها هم، چیزهایی میفهمیم. میفهمیم سرزمینی که در میان برخی خطوط فرضی محصور شده و ایران نامیده میشود، آنقدرها هم که برایمان میگویند جای بدی نیست. یعنی اتفاقا خیلی هم جای خوبی است و این همه سیاهنمایی چرا؟ این همه در تاریکی و ظلمت خزیدن و فریاد برآوردنها چرا؟ و راستی، این همه ندیدن چرا؟ امید را به مسلخ بردن و سر بریدن چرا؟ و غنیمت گرانبهای امروز را ارزان فروختن؟
پرده دوم | متحول میشوید
پاییز ۱۴۰۱ فراموشنشدنی بود. فراموش نشدنی از این جهت که محل جمع شدن اضداد شد. جماعت آزاده که بر زبان چیزی راندند و در عمل، خواسته یا ناخواسته، و فهمیده یا نفهمیده طور دیگری به میدان آمدند. من از جایی به بعد دیگر سکوت کردم. دیگر فریادهایشان لرزه بر اندامم نینداخت و نترسیدم! همانجا که روایتهایشان در سطح این بود که پاهای فلانی خرد شده و دوباره رشد کرده . بعدتر حرفهای سیدعلی به گوشم رسید.
میدانید؟ برای من آسان نبود حرفها را بشنوم و سوی دیگری بروم، در حالی که دست و پای عدهای را میدیدم که برای موجودیت ایران و نه حاکمیت آن خط و نشان کشیدهاند. نهایتا آرام آرام این محبت است که شکل میگیرد.
پرده سوم | فرا خوانده میشوید
۱۴۰۱ فراموش نه، ولی تمام میشود. میرویم که نو شویم. ۱۴۰۲ را سخت میبینم و پر فراز و نشیب. خبر میرسد که میتوانی بروی دیدار. من و فلانی از میان این جمع بیست و چند نفره. خوششانسیم یا چه؟ نمیدانم. خوشحال میشوم و حیران. چقدر زود همه چیز برایم عوض شده است. من که همان آدم دیروزم! این را که خوب میدانم!
فروردین به ۲۹ امین روزش رسیده. حوالی عصر سایه درختان سربهفلکشدهی فلسطین جنوبی را روی سرم احساس میکنم. صف طولانیست و پر از جوانهایی مثل خودم. وارد حسینیه که میشوم، اولین جمله از علیست. یا علی گفتهام و چند قطرهای اشک ریختهام. روی آن پارچهی بزرگ نوشته «لا کنز انفع من العلم» و به گمانم میرسد که این حرف، مقصد مسیر یک سالهام را معلوم میکند. دانشجو، مگر نباید در گام اول در جستجوی دانش باشد؟ این را بارها با خودم گفتهام. جایی در آن میانهها برای نشستن پیدا میکنم و منتظرم. در این میان سیر اتفاقات را از پیش چشمانم عبور میدهم و به این همه بالا و پایین شدن میخندم.
بعد از مدتی وارد حسینیه میشود اما چیزی نمیبینم. جمعیت به پا خواسته و شعار میدهد. همهمه برپاست اما من مینشینم تا جمعیت آرام بگیرد. دانشجوها یک به یک صحبت میکنند و نوبت به خود او میرسد. خود خود اوست. این صدا همان صداست که حالا حی و حاضر، از چند قدم دورتر به گوش میرسد.
پرده چهارم | مامور میشوید
با خودم زیاد فکر میکنم. در میدان ۱۴۰۱، آرمانها و روحاللهها بهای سنگینی پرداختند تا بیدار شوم. حالا اما بیدار ماندن و در حرکت بودن مسئلهی دشوارتریست. میگوید: «اینجور نیست که اگر شما در سنگر خوابت برد، در سنگر دشمن هم خواب غلبه کرده باشد و او هم خوابش برده باشد؛ نه. ممکن است شما خواب باشی، او بیدار باشد». آنها بیکار نخواند نشست و باز هم خواهند تاخت. جایی ما را ملزم میکند که مبانی معرفتی داشته باشیم. حالا فهم میکنم «لا کنز انفع من العلم» را. خواندن بسیار و آموختن بسیار را وظیفه ما میکند.
دلم شور میزند. میشنوم «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند» اما میدانم دلم هنوز آماده نیست و جرات به میدان آمدن در روز سختی را نخواهم داشت. میآیم که آماده شوم. حالا دیگر شنیدهام و دیدهام. مسئولیت بر شانههایم نهاده شده. او حتی شهادت را هم برای ما نمیخواهد. شنیدم که میگفت: «هزارها، دهها هزار، صدها هزار جوانِ ایرانیِ مسئولیّتشناس امروز وجود دارند؛ اینها موتور حرکتند، اینها موتور پیشران حرکت کشور و حرکت نظامند، هر کدام در یک بخشی. همهی شما، یکایک شما، باید اینجوری باشید. نمیگویم شهید بشوید، خدا کند شهید نشوید ــ البتّه در پیری اشکال ندارد؛ هفتاد هشتاد سالتان که شد، آنوقت شهید بشوید، امّا فعلاً تا جوانید کارتان داریم، شهید نشوید ــ امّا مثل شهیدها زندگی کنید، واقعاً مثل اینها زندگی کنید، مثل اینها حرکت بکنید».
پای پرچم ماندن است که بر ما نوشته شده. بیرون میآیم. ناخودآگاه ذهنم را سمت چهرهی سردار میبرم. ما ملت امام حسینیم؟ آری... به یاری عباس (ع)