قصه‌گوی تنها
قصه‌گوی تنها
خواندن ۴ دقیقه·۲۵ روز پیش

«تو می‌روی و دیده من مانده به راهت» |‌ این لحظات مبهم بعد از رفتنت‌

ترسیدم آخرین دیدار باشد و حتی اگر آخرین بار هم نباشد، نمی‌دانم دفعه بعدی که او را می‌بینم چه وقت است. بله! به همین دلیل وقتی او را در آغوش کشیدم، گفتم صبر کن تا بلکه این آغوش با قبلی‌ها فرق داشته باشد و این بار چشم از او برنداشتم. برنداشتم تا آخرین لحظه که ترک موتور نشست و دستی برایش بلند کردم و رفت و رفت و رفت و رفت و به آنی دیگر او را ندیدم. این لحظه نه آنقدر غمگین و نه آنقدر سنگین،‌ بلکه مثل هزاران لحظه‌ی دیگر مانند آن، لحظه‌ای موهوم و مبهم بود. از آن وقت‌ها که نمی‌دانی چه می‌شود. حالا که می‌بینم، هرچند ابهام جزء جدایی‌ناپذیر زندگی است، اما از آن خوشم نمی‌آید. از این لحظه‌ها که حال خودت را نمی‌دانی خوشم‌ نمی‌آید و این اولین لحظه این‌چنینی نیست و آخرین هم نخواهد بود. نه حال گریه دارم و نه خوشحالم. اما عزیز من، دوست من، رفیق شفیق من، کاش قصه جور دیگری رقم خورده بود که نمی‌رفتی. بگذار بگویم ته دلم فکر می‌کنم اگر فاصله را کم می‌کردم و نزدیک‌تر به تو بودم و گفتگویی می‌کردم و حرف‌هایی می‌زدم،‌ شاید می‌ماندی. شاید می‌ماندی برای اینکه دستمان را در دست یکدیگر بفشاریم و برای این خاک و این مردم بجنگیم.


امروز آمدی و قریب به سه ساعت گفتیم و گفتیم و مرور کردیم. من و تو حالا خیلی عوض شده‌ایم. آن آدم‌های سابق که بودیم را اصلا نمی‌شناسم. حالا که چشم از تو بریده‌ام، مثل همیشه به حرف‌هایت فکر می‌کنم. میان روزمرگی‌ها آن‌ها را به خاطر می‌آورم. ما همان‌ها بودیم که با گذر ۱۱ سال رفاقت، پیام‌های زیادی میان‌مان رد و بدل نشده. عکس‌های زیادی با هم نداشته‌ایم. اما حاضرم قسم بخورم آن شب‌ها و روز‌ها و اوقاتی که با هم به سر کرده‌ایم، آنقدر شیرین بوده که فرصت نکرده‌ایم عکسی ثبت کنیم و قر و اطوارش را به دیگران نشان دهیم. حاضرم قسم بخورم همیشه به حرف‌ها و نظرهایت فکر کرده‌ام و می‌کنم. من در عمق وجودم می‌دانستم که بالاخره به امروز می‌رسم که تو می‌روی.

به تیزی و چابکی تو کسی را ندیده‌ام. به عمیق بودن و دقیق بودن تو کم‌تر کسی را می‌شناسم. حالا هم می‌نشینم به حرف‌هایت باز هم فکر می‌کنم. می‌پرسم چرا؟ چه می‌شود که تحمل بلاهت برخی مردمان برایت دشوار شد؟ بی‌خیال البته... سوال مهم‌تر این است که من چرا می‌مانم؟ می‌مانم که بسازم؟ می‌توانم که بسازم؟ شاید! اما قول می‌دهم آنچه دارم را بگذارم تا یک قدم جلوتر برویم از این جا که هستیم.

من فکر می‌کنم برای خیلی‌ها لحظاتی در زندگی هست که آدمی از بند آن رها نمی‌‌شود. البته که آن لحظه آنقدرها خاص نیست و با خود آن را مرور می‌کنی، تا بلکه بفهمی چه شد که فلان کار را کردم؟ یا آن حرف را زدم؟

مثلا چرا آن روز که برای اولین روز دانشگاه به تهران می‌آمدم، توی اتوبوس روضه عباس گوش دادم؟ چه فهمیدم از استشمام بوی زهرا در کنار علقمه؟ چرا آن مصراع از غصه آب شدم محمود کریمی در شب پر کشیدن سردار ملت از ذهنم پاک نمی‌شود؟ چرا نمی‌خواهم از چشم یار افتم؟ و راستی اینکه چشم‌ها ناسپاس‌ترین‌اند؟ و این پنج سفارش از باقرالعلوم که:

اگر مورد ستم واقع شدي ستم مکن، اگر به تو خيانت کردند خيانت مکن، اگر تکذيبت کردند خشمگين مشو، اگر مدحت کنند شاد مشو، و اگر نکوهشت کنند ، بيتابي مکن.

و هزاران تا از این حرف‌ها و جمله‌ها و آیه‌ها و عکس‌ها و فیلم‌هایی که دیده‌ام و خوانده‌ام و شنیده‌ام. هزاران عکس از سنوار و نصرالله و زین‌الدین. از سلیمانی و صیاد و باکری. از همت و رئیسی و آوینی و البته، آن نگاه جگرسوز حسین امیرعبداللهیان.

جواب اما، همان باشد که روز محشر شرمنده زهرا نباشم. آدم‌ها شبیه چیزی می‌شوند که آن را دوست می‌دارند و من اگر عاشق عباسم، چرا باید از به میدان آمدن بترسم؟ چرا باید همه چیز را به میدان نیاورم؟ چرا نباید مرد میدان باشم؟

هستم برادر جان! به قول نادر ابراهیمی،‌ من به بلاهت امید آراسته‌ام! امید دارم. می‌مانم که بجنگم. با هر دشمن این خاک و هر فکر عقب‌مانده و برای این سرزمین که متعلق به همه مردم آن است. همه و همه و همه...

وگر مراد نیابم به قدر وسع کوشم...
و خدا کند که بکوشم و شرمنده روی زهرا نباشم.

با دلی شکسته و چشمانی خیس و بغضی در گلو در پایان نوشتار...

بماند از ما به یادگار

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید