ویرگول
ورودثبت نام
خرده‌روایت‌های مادری
خرده‌روایت‌های مادری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سی‌ویک. دردم از یار است و درمان نیز هم.

خسته شده‌م و از فسقلی غُر می‌زنم و می‌گم که گاهی چقدر کلافه یا عصبانی می‌شم از کارهاش.

می‌گه: ای وای چطور دلت میاد بچه به این نازی!

به فسقلی نگاه می‌کنم. احساس گناه می‌کنم از چیزهایی که درباره‌ش گفتم. عذاب وجدان ولم نمی‌کنه. می‌دونم که عاشقشم و با یه لبخندش چطور دلم ضعف می‌ره و همه چیز یادم می‌ره.


خودش برام تعریف می‌کنه که چه روزهای سختی رو گذرونده با بچه‌ش چندین سال قبل.

غُر می‌زنه از کارهاش و خراب‌کاری‌هاش.


به خودم میام.

همۀ مامانا یه لحظه‌هایی خسته می‌شن و تو کلافگی از بچه‌شون گلایه و شکایت دارن برای بقیه.

حتی مامان‌هایی که خوشگل‌ترین بچه‌ها رو دارن!

حتی مامان‌هایی که خوشگل‌ترین بچه‌ها رو دارن! معنیش این نیست که دوستش ندارن.


تصمیم می‌گیرم بنویسم به جای گفتن به دیگران.

کاغذ قضاوتم نمی‌کنه حداقل. مخصوصا برای کارهایی که خودش انجامشون می‌داده یه روزایی.

گلایه‌های مادر از نوزادخستگی مادر از کارهای نوزادعصبانیت مادر نسبت به نوزاد
مادر شده‌م. نوشتن رو دوست داشتم. یه جایی لازم داشتم بنویسم و حرف بزنم با دیگران راجع به روزهای زندگیم. فکرهام رو بیارم روی کاغذ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید