خسته شدهم و از فسقلی غُر میزنم و میگم که گاهی چقدر کلافه یا عصبانی میشم از کارهاش.
میگه: ای وای چطور دلت میاد بچه به این نازی!
به فسقلی نگاه میکنم. احساس گناه میکنم از چیزهایی که دربارهش گفتم. عذاب وجدان ولم نمیکنه. میدونم که عاشقشم و با یه لبخندش چطور دلم ضعف میره و همه چیز یادم میره.
خودش برام تعریف میکنه که چه روزهای سختی رو گذرونده با بچهش چندین سال قبل.
غُر میزنه از کارهاش و خرابکاریهاش.
به خودم میام.
همۀ مامانا یه لحظههایی خسته میشن و تو کلافگی از بچهشون گلایه و شکایت دارن برای بقیه.
حتی مامانهایی که خوشگلترین بچهها رو دارن!
حتی مامانهایی که خوشگلترین بچهها رو دارن! معنیش این نیست که دوستش ندارن.
تصمیم میگیرم بنویسم به جای گفتن به دیگران.
کاغذ قضاوتم نمیکنه حداقل. مخصوصا برای کارهایی که خودش انجامشون میداده یه روزایی.