ویرگول
ورودثبت نام
خرده‌روایت‌های مادری
خرده‌روایت‌های مادری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هجده. بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند!

از روزهای اول فسقلی لبخند می‌زد. کمی که گذشت صدای خنده‌ش بیشتر شد. الان که دیگه قهقه می‌زنه حتی.

دلم ضعف می‌کنه.

یه خنده داره که قلبم حتی وایمیسته.

موقع شیر خوردن، زیرچشمی نگاهم می‌کنه لبخند می‌زنم. لبخند پهنی تحویلم می‌ده. یه چند ثانیه‌ای شیر خوردن یادش می‌ره حتی.. انگار با چشماش بهم می‌گه: مامان خانم وروجک شدی‌ها!

شیردهی به نوزادخندۀ نوزادارتباط با نوزاد
مادر شده‌م. نوشتن رو دوست داشتم. یه جایی لازم داشتم بنویسم و حرف بزنم با دیگران راجع به روزهای زندگیم. فکرهام رو بیارم روی کاغذ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید