ویرگول
ورودثبت نام
خرده‌روایت‌های مادری
خرده‌روایت‌های مادری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هفده. نازار دلی را که تو جانش باشی؟

به روان‌درمانگرم می‌گم

«گاهی که تو خوابوندن فسقلی ازش عصبانی می‌شم (نمی‌خوابه و مقاومت می‌کنه یا بازیگوشی می‌کنه با وجود خستگی زیاد هر دومون)، به خودم می‌گم حالا دو دقیقه عصبانیتت رو نشون نده و بذار بخوبه بعدا برو تخلیه کن خشمت رو!»

می‌گه

«یعنی بهش یاد بدی که مامان جان حتی وقتی خیلی عصبانی هستی، لبخند بزن و خشمت رو نشون نده!؟»


چه کنم... دوست ندارم فسقلی منِ عصبانی رو ببینه... اما دارم یاد می‌گیرم که حق دارم خسته باشم و عصبانی بشم و از راه درست هم به فسقلی نشون بدم این خشم رو...


خشم مادریارتباط بدون خشونتistdpnvcروان‌درمانی پویشی و فشرده کوتاه‌مدت
مادر شده‌م. نوشتن رو دوست داشتم. یه جایی لازم داشتم بنویسم و حرف بزنم با دیگران راجع به روزهای زندگیم. فکرهام رو بیارم روی کاغذ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید