ویرگول
ورودثبت نام
خرده‌روایت‌های مادری
خرده‌روایت‌های مادری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

چهل‌ودو. دستم بگرفت و پابه‌پا برد.

از روزی که فسقلی شروع کرد به راه رفتن این شعر رو با خودم زمزمه می‌کنم.

هیچ‌وقت درکش نکرده بودم.

الان با تمام وجود می‌فهممش.

لذت همقدم شدن با فسقلی خیلی عجیبه.

انگار دوباره بچه شده‌م و فسقلیه که داره بهم شیوۀ راه رفتن رو یاد می‌ده.


راه رفتن کودکراه افتادن کودکقدم به قدمهمقدم
مادر شده‌م. نوشتن رو دوست داشتم. یه جایی لازم داشتم بنویسم و حرف بزنم با دیگران راجع به روزهای زندگیم. فکرهام رو بیارم روی کاغذ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید