👸🏻 پارت_1 #الیزابت
نسیم ملایمِ صبحگاهی دستی به صورتم کشید و انگار قصد داشت چیزی رو باهام درمیون بزاره ،این بار که نزدیک شد بادقت تر و با گوش دل اماده شنیدن بودم : بیدار شو و با چالش های زندگی روبرو شو...
چشم هامو باز کردم و هراسان هرگوشه اتاق و سریع وارسی کردم اما چیزی به چشمم نخورد
پیش خودم گفتم عحب نسیم صبگاهی بوده
امروزم مثل روزای قبل با رویاهای عجیب و غریب از خواب بلند شدم و طبق معمول بازم دیر کرده بودم انگار کلا هرکاری کنم صبح ها از این زودتر نمیتونم بیدارشم (شایدم طلسم شدم) و به کل یادم رفته بود که نون هارو امروز من باید پخش کنم باعجله لباسامو پوشیدمو موهامو بدون شونه زدن از پشت بستم.
خودمو به مغازه رسوندم
یواشکی از در پشتی بی سروصدا رفتم تو
سنگینی نگاه کسی رو حس کردم همین که برگشتم نگاه های عصبانی کتی(خواهرم) رو مقابلم دیرم لبخندکنان گفتم سوپرایز من اومدم و به روی خودم نیاوردم که دیر کردم
اما همچنان جو سنگین و ارومی حاکم بود تا اینکه دیوید کوچولو (برادرم) سکوت و شکست و گفت : حوصلم سر رفته میشه با تو بیاممم خواهش میکنم قول میدم شلوغ نکنم
باصدای اروم گفتم اگه یه بوس بدی شاید بردمت :))
بعد از چند دقیقه بعد از اماده کردن وسایل به راه افتادیم سریع و باقدرت پدال میزدم که سفارش هارو به موقع برسونم و انقدر فکرم درگیر بود که یادم رفته بود که دیوید همراهمه ، با صدای جیغ دیوید به خودم اومدم کالسکه ای رو دیدم که با تمام سرعت به سمتمون میاد نتونستم تعادل و حفظ کنمو نقش زمین شدیم و همه نونا جلوی چشمام به گِلی که از بارون دیشب بجای مونده بود آغشته شدن
به طرف دیوید دویدم چیزیش نشده بود کمی خیالم راحت شد اما همچنان گریه میکرد و خیلی ترسیده بود منم دسته کمی از اون نداشتم و بیش از حد ترسیده بودم
از کالسکه اقای جوانی با نگرانی پیاده شد و به طرف ما اومد
-خانم حالتون خوبه؟ لطفا بزارین کمکتون کنم
با عصبانیت دستشو پس زدمو بلند شدم انگار این بارم درست زده بودم به سیم اخر
+ اگه برادرم چیزیش میشد اون موقع میخواستین چیکار کنین... الان من با این نونا چیکار کنم هانن؟؟؟
با اینکه میدونستم اشتباه خودمه ولی ساکت نمیشدم
-خب خانم اجازه بدین حرف بزنم میخواستم بگم خسارتش هرچقدر بشه حاضرم اونو پرداخت کنم
دیگه داشت زیادی رو عصابم راه میرفت بی اختیار یه سیلی زدم به صورتش گفتم فکر کردین همه چیز پوله
سربازهایی که همراهش بودن میخواستن دستگیرم کنن که با ،بالا اوردن دستش مانع شد
معلوم بود که اشراف زادست و اگه دستگیر بشم بیچاره میشم سریع دیوید گزاشتم رو دوچرخه و با تمام سرعت از اونجا دور شدم
و با لباسای گِلی و سروضع اشفته به خونه برگشتیم
وقتی پدرم ازم پرسید چی شده فقط گفتم تصادف کردیم و باقی ماجرا رو براش تعریف نکردم چون میدونستم بابت رفتار زشتم سرزنش میشدم مثل همیشه با نگاه مهربونش فقط گفت عیب نداره و بغلم کرد
دیوید امروز زودتر خوابیده بود و امید وارم چیزی از امروز یادش نیاد که بخواد به کتی یا پدرم چیزی بگه
به اتاقم رفتم بارون دوباره شروع به باریدن کرده بود انگار از جایی که دیروز مانده بود داشت ادامه میداد
صدای دلنشین بارون منو یاد مادرم انداخت و اشک از چشمام سرازیر شد.....
#رمان