کنارش بودم که حالش بد شد بدو بدو بردنش آی سیو {تروخداااا کمکش کنید جون عزیز ترین کستون کمکش کنید امشب تولد یک سالگیشه میخوام براش جشن بگیرم} همه ریختن بالا سرش بیست دقیقه قلب کوچیکشو فشار دادن برگشت. خوشحال شدم کلی التماس دکتر و پرستار کردم گذاشتن برم پیشش میخواستم بوسش کنم نرده های تخت نزاشت یه دست کشیدم به موهاش چشمای قشنگشو باز کرد. سریع ازش فیلم گرفتم پرستار اومد گفت {نگیر خانم اینجا گوشی ممنوعه} گفتم {باشه آخرین فیلمه میخوام وقتی بزرگ شد بهش نشون بدم چقدر عذاب کشیدم} نشستم به قرآن خوندن سوره الرحمن بود تا تموم شد کتاب بستم دیدم دستگاه ها ارور میدن.
دوباره ریختن بالا سرش منو بیرون کردن. از پشت شیشه همه چیزو رو میدیدم که چطوری قلب بچمو فشار میدن، آرین داشت میجنگید برای مامانش... ضربان قلبش هی میرفت رو پنجاه باز صد میشد. داد زدم {خداااااایا بچم چه گناهی کرده که باید این طوری بشه برش گردون پسرمو خدااااایا} خدارو به هر کسی قسم دادم فقط پسرمو برگردونه. اون همه چیز منه.حالم بد شد خواهرم منو برد بیرون راهرو تا رفتم بچم تموم کرد. برای همیشه تنهامون گذاشت.
بعد ها فهمیدم که میگن عزرائیل خجالت میکشه جلو روی مادر،جون بچشو بگیره... کاش هیچ وقت نمیرفتم.